#باغ_مارشال_18
به اتفاق از لابلای درختان سیب به خیابان باغ آمدیم.شانه به شانه هم قدم برمیداشتیم و از عشقی که همان لحظه اول
در دلمان جرقه زده بود حرف میزدیم.قول دادم به تهران بروم و در رشته پزشکی ادامه تحصیل بدهم و از او قول
گرفتم در عشق با من وفادار بماند.گفتم:من یه عشایرم در نظر عشایر بی وفایی در عشق به معنی وجود رقیبه و ما با
رقیب دشمن هستیم و معلومه با دشمن چه باید کرد.
از حرفهای من خوشش آمد و باور نمیکرد چنین جدی باشم.
اصلا فراموش کرده بودیم کجا هستیم.کنار استخر رسیدیم .روی یکی از نیمکتها نشستیم.ناگهان چشمم به ایوان
افتاد و مادرم را دیدم که متوجه ماست.بر خلاف میلم مجبور شدم سیما را تنها بگذارم.به سمت عمارت رفتم.با مادرم
که روبرو شدم با خشم گفت:چشمم روشن تو که از دخترا فرار میکردی چطور با دختر مردم گرم میگیری؟آفرین!نه
بابا اونقدرها هم خجالتی نیست.
چیزی نداشتم بگویم سرم را پایین انداختم..
ادامه داد:حتما حالا دیگه صد در صد ناهیدو نمیخوای؟
یک مرتبه گفتم:نه برعکس داشت درباره ناهید حرف میزد .میگفت دلش میخوا ناهیدو ببینه .منو تشویق کرد با او
ازدواج کنم.میگفت اینطور که از شما شنیده ناهید دختر خوبیه.راستش منم تغییر عقیده دادم.
ناگهان از آن حالت عصبانی بیرون امد.از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه شد مرا در آغوش گرفت و بوسید و
سیما را فرشته نجات دانست که باعث شده آبروی او بین ایل و طایفه اش نرود وخودش را سرزنش کرد چرا بیخود
درباره من و او شک کرده بود.
برای توجیه و گمراهی مادرم مطرح کردن ناهید بهانه خوبی نبود.میخواست بلافاصله اسدالله را دنبال کاظم خان و
خانواده اش بفرستد.گفتم عجله نکند شاید خودم نزدیک غروب به قصر الدشت بروم.از خوشحالی روی پا بند
نبود.نیم ساعت بعد سیما رنگ پریده با ترس و اضطراب داخل عمارت شد.مادرم بسمت او دوید و او را بوسید.سیما
گیج شده بود نمیدانست موضوع از چه قرار است.
وقتی مادرم زبان به تعریف و تمجید ناهید گشود که دختر خوبی است و غروب خسرو به قصر الدشت میرود و او را
می آورد سیما نگاه متعجبش را بمن دوخت به او اشاره کردم اهمیت ندهد.ولی برایش مشکل بود بی تفاوت
باشد.شکش برده بود به بهانه ای مادرم را کنار کشیدم و گفتم آنقدر شلوغ بازی نکند.چنان از من راضی بود که
اطاعت کرد.در یک فرصت مناسب جریان را برای سیما توضیح دادم و او را از نگرانی در آوردم.
من و سیما به هم دلباخته بودیم و قول داده بودیم تا آخر عمر وفادار بمانیم. از آن به بعد کنترل نگاه و رفتارمان
مشکل بود. گاهی اختیار از دستمان خارج می شد و اطرافیان را به شک و گمان می انداختیم. تغییر عقیده من نسبت
به ناهید ظاهرا مادر را از بدگمانی درآورده بود. پدرم هم از اینکه از آن حالت گوشه گیری و کمرویی بیرون آمده
بودم و می گفتم و می خندیدم و گاهی هم شوخی می کردم، راضی به نظر می رسید ولی حالتی متعجب داشت. سیما
هم سرمست از عشق روی پا بند نبود. گاهی چنان بی اختیار می شد که مادرش به او اشاره می کرد مراظب رفتارش
باشد. ترگل فهمیده بود موضوع از چه قرار است، چون یکبار که در حال رازو نیاز بودیم در پناه درختان صحبت مارا
گوش کرده بود.
ادامه دارد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662