eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فتم: پول به اندازه کافی دارم، ولی پاسپورتم اعتبار نداره و مسلما گرفتن ویزا سخته. دکتر گفت: بهتره با سفارت کانادا در میون بذاری؛ شاید مشکلی وجود نداشته باشه. در حالی که کلافه بودم، با ناامیدی از نرگس خواهش کردم آدرس سیما را به من بدهد. نرگس چند لحظه فکر کرد و گفت: امیدوارم برای انتقام گیری نباشه. خندیدم و گفتم: نه دیگه حماقت نمی کنم. بیست سال پیش هم نمی بایست دچار احساسات می شدم بلکه باید سیما رو طالق می دادم. آدرس را گرفتم و بعد از تشکر، به هتل برگشتم. ناامیدی بر دلم سایه افکنده بود. در این فکر بودم از چه راهی می توانم خودم را به کانادا برسانم. یک مرتبه تصمیم گرفتم از قید بهادر بگذرم و به ایران برگردم اما شوق دیدن بهادر و وسوسه این که وقتی سیما مرا ببیند، چه واکنشی نشان خواهد داد، مرا از تصمیم منصرف کرد. در حالی که ناامید بودم، شماره تلفن چند آژانس و تورهای مسافرتی را از دفتر هتل گرفتم و شرایط رفتن به کانادا را جویا شدم. با وضعیتی که من داتشم، سفر به کانادا بسیار مشکل بود. با سعید تماس گرفتم و از او راه چاره خواستم. سعید ساعت هشت شب به هتل آمد. آن قدر احساس تنهایی می کردم که از دیدن او خوشحال شدم. بی اختیار او را بوسیدم و خواهش کردم کمکم کند. سعید گفت: اون قدر تحت تأثیر قصه شورانگیز شما قرار گرفتم که بدم نمیاد خودم هم یکی از قهرمانای داستانتون باشم. با هیجان افزود: وقتی تلفن کردین، فوری به سفارت کانادا زنگ زدم. چون شما مدت بیست و پنج ساله که مقیم انگلستان هستین و از وضع مالی خوبی برخوردارین، برای گرفتن ویزا به مشکلی بر نمی خورین. پرسیدم: خب ، حالا چه باید بکنم؟ سعید قول داد روز بعد مرا به سفارت کانادا ببرد. امید داشت گرفتن ویزا کار چندان مهمی نباشد. آن شب تا ساعت یازده با سعید بودم. شام را با هم خوردیم و یک ساعتی در خیابان اکسفورد قدم زدیم. سعید مرتب مرا دلداری می داد و هنگام خداحافظی بار دیگر امیدوارم کرد. آن شب در هاید هتل تنها بودم. چون سال ها به تنهایی عادت کرده بودم، برایم مهم نبود. تا ساعتی از نیمه شب، کانادا و چهره 24 ساله بهادر را در قالب های متفاوت جلوی چشمانم مجسم می کردم و به خودم می گفتم: آیا بهادر می داند پدرش زنده است؟ سیما نامی از از من نزد او برده است؟ وقتی با سیما روبرو شوم، چه عکس العملی نشان خواهد داد و من چه باید بگویم ... ساعت هشت صبح، طبق قرار، سعید به دنبالم آمد. به اتفاق به سفارت کانادا که در حوالی میدان »ترافالگار« بود رفتیم. سعید مانند یک انگلیسی به همه امور وارد بود، می دانست با چه کسی باید درباره گرفتن ویزا صحبت کند. باالخره بعد از گفت و گوی بسیار که حدود یک ساعت طول کشید، فهمیدم به دو طریق می توانم به کانادا بروم اول این که چون به اندازه کافی پول داشتم و دارای مدرک پزشکی بودم، اگر تقاضای پناهندگی می کردم، خیلی راحت می پذیرفتند. راه دوم این بود که گذرنامه جدید ارائه دهم. بدون کوچکترین تردیدی راه دوم را انتخاب کردم. سعید معتقد بود که راه اول بهتر است، زیرا با شناختی که از اعضای سفارت ایران داشت، فکر می کرد زمان زیادی صرف صدور گذرنامه جدید بشود. با وجود اینکه سعید مرا نسبت به مسئولین سفارت بدبین کرده بود، روز بعد تنها به سفارت مراجعه کردم. محل سفارت همان خیابان سابق بود ولی نما و تابلوی آن تغییر کرده بود. متصدی اطالعات مرا به قسمت دبیرخانه راهنمایی کرد. با ورود به قسمت.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌