#باغ_مارشال_186
از پنجره اتاق، سمت شرق شهر اتاوا کاملا پیدا بود. از اینکه من و پسرم از یک هوای مشترک استشمام می کردیم،
احساس عجیبی داشتم. برای رفع خستگی، اول حمام گرفتم و سپس تلنفی سفارش چای دادم. به وقت کانادا ساعت
چهار بعدازظهر بود. پس از صرف چای، دراز کشیدم. همچنان که فکر می کردم چگونه با سیما و بهادر تماس بگیرم،
خوابم برد.
بعلت اختلاف زمان، جای شب و روز برایم عوض شده بود، حدود پنج ساعت خوابیدم. وقتی از خواب پاشدم، ساعت از
هشت و نیم گذشته بود. با این که احساس خستگی می کرد، سر و صورتم را صفا دادم و به رستوران هتل که در طبقه
همکف قرار داشت. رفتم. همان مرد ایرانی که چمدانم را به اتاقم برده بود، ظرف های خالی روی میزها را جمع می
کرد و روی چرخ دستی می گذاشت. تا نگاهش به من افتاد، لبخند زد و با عالمت سر سالم کرد. من هم برایش دست
تکان دادم. زنی از مهمانداران رستوران هتل، فهرست غذا را جلویم گذاشت و دست به سینه منتظر ماند آنچه می
خواهم، سفارش دهم. جالب این بود که چند نوع غذای ایرانی، از جمله چلوکباب و دلمه بدمجان هم داشتند. هر دو
را به اضافه نوشیدنی و مخلفات، سفارش دادم. مشتری های رستوران از ملیت های مختلف بودند. به این طرف و آن
طرف چشم انداختم و گوش هایم را تیز کردم شاید یک خانواده یا فرد ایرانی را ببینم، اما موفق نشدم. غذای ایرانی
رستوران هتل کینگزمن کورت تقریبا خوشمزه بود ولی بوی ایران را نمی داد؛ انگار در دروازه غاز تهران غذای
فرنگی طبخ کرده باشند.
مرد ایرانی کم کم به بهانه جمع و جور کردن ظرف های اضافی، به میز من نزدیک شد؛ آهسته طوری که کسی
متوجه نشود، سالم کرد و گفت: مثل این که دنبال کسی می گردین؟
گفتم: بله، البته نه تو این هتل.
گفت: من پنج ساله تو این شهر هستم. اگه بخواین؛ کمکتون می کنم.
گفتم: من هنوز اسم شما رو نمی دانم.
گفت: اسم من فرهاده ساعت دوازده شب شیفتم تموم می شه.
گفتم: اگه به اتاقم بیاین، ممنون می شم. اونجا راحت تر می تونیم حرف بزنیم.
بعد از صرف شام؛ مدتی در خیابان های اطراف هتل قدم زدم. فکر می کردم به چه طریق سراغ سیما بروم. اگر به او
زنگ می زدم؛ ممکن بود هرگز بهادر را به من نشان ندهد. تصمیم گرفتم همان ساعت به آپارتمان او بروم؛ آن هم
کار دستی نبود؛ چون به گفته نرگس شوهر داشت و می ترسیدم دچار دردسر شوم. هر چه فکر کردم، عقلم به جایی
نرسید. ناچار به هتل برگشتم. ساعت، چند دقیقه از نیمه شب گذشته بود که چند ضربه در خورد. صدای فرهاد را
شنیدم. پس از اجازه داخل شد و سالم کرد و به اشاره من روی مبل نشست. گفتم: از آشنایی با شما خوشحالم. حدس
شما درسته من حدود بیست و هشت ساله که دور از ایرون هستم. البته تا اندازه ای می دونم که رژیم شاهنشاهی
تغییر کرده و عده ای به کشورای آمریکا و اروپا مهاجرت کردن، اما دلم میخواد درباره ایرون بیشتر بدونم.
با تعجب پرسید: یعنی تو این مدت به یه ایرونی برنخوردین؟
گفتم: به ایرونی که تازه از ایرون آمده باشد؛ حتی قبل از این که شما بگین نمی دونستم لهجه ام تغییر کرده.
او درباره ایران و چگونگی اوضاع اقتصادی آنجا سخن فراوان داشت که حوصله شنیدنش را نداشتم. دلم می خواستم
از صفا و صمیمیت، از مهربانی، از عشق، از مهمان دوستی و یکرنگی آدم ها حرف بزند. متأسفانه چیزهایی را مطرح....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662