eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
ورودی قرار داشت نشستم. عقربه های ساعت کم کم داشتند به سه و نیم نزدیک می شدند. بی قرار تر از لحظات قبل، از روی کاناپه بلند شدم و به انتهای راهرو رفتم. هنگام برگشتن، ناگهان سیما را در آستانه در هتل دیدم و هیچ شکی برایم باقی نمانده بود جوان بلند قامت و خوش نمایی که با اوست بهادر است. قدرت حرکت نداشتم؛ پایم به زمین چسبیده بود. سیما در حالی که دستش را روی قلبش گذاشته بود، به طرف آمد. من و بهادر به هم خیره شدیم. گویی خودم و ادامه دهنده وجودم را در برابرم می دیدم. هر دو مات و بی سخن مانده بودیم. شور و شوق و هیجانی زایدالوصف به من دست داده بود. در یک زمان برای هم آغوش باز کردیم و یکدیگر را در بغل گرفتیم. چشمه اشکم که سال ها خشک شده بود، یکباره فوران کرد. بهادر هم گریه امانش نداد. سیما بی اختیار با صدای بلند گریه کرد و چنان تحت تأثیر قرار گرفت که تعادلش را از دست داد و به دیوار تکیه کرد. من و بهادر گاهی سرمان را از روی شانه هم بر می داشتیم، به هم نگاه می کردیم و دوباره یکدیگر را در آغوش می گرفتیم. عده ای دور ما جمع شده بودند. با اینکه نمی دانستند موضوع از چه قرار است، تحت تأثیر قرار گرفته بودن. ناگهان سیما روی زمین ولو شد. من و بهادر یکدیگر را رها کردیم و هراسان به سراغ سیما رفتیم. سیاهی چشمانش رفته رفته محو می شد، اشاره اش به بهادر بود و نگاهش به من. زیر لب چند کلمه ای به زبان آورد ولی هیچ یک متوجه نشدیم چه می گوید، دست و پایمان را گم کرده بودیم. مسئول هتل فوری از اورژانس کمک خواست. من به او تنفس مصنوعی دادم در مدتی کمتر از ده دقیقه او را به نزدیک ترین بیمارستان رساندیم، ولی تالش پزشکان دیگر نتیجه نداشت. سیما به علت سکته که پیامد بیماری قلبی چندین ساله او بود، مرده بود. با اینکه دل پرخونی از سیما داشتم، هرگز راضی به مرگش نبودم. خیلی متأسف شدم. مرگ او شور و هیجان دیدارمان را از ما گرفت. بهادر در حالتی بین غم از دست دادن مادر و خوشحالی دیدار پدر؛ گیر کرده بود. نمی دانست چه کند. باالخره به سوزان و پدرش زنگ زد. کمی بعد، سوزان و پدرش، منوچهر، به بیمارستان آمدند. نگاه هر دو به من، نفرت آمیز بود. انگار مرا مسبب مرگ سیما می دانستند، ولی آن طور که انتظار می رفت. شیون و واویال به راه نینداختند. در آن لحظات جایی برای بحث یا ابراز نفرت نبود. جنازه سیما را به سردخانه انتقال دادند. همه ماتم زده بودیم. سوزان هر چه سعی می کرد جلوی گریه اش را بگیرد، نمی توانست. تکلیف من در این میان روشن نبود. آنها هم نمی دانستند در آن کشور غریب چه باید انجام دهند. من رو به بهادر کردم و گفتم: پسرم دلم نمی خواست که با ورود من، چنین اتفاقی بیفته. از ته دل متأسفم. در ضمن می دونم حرف زیادی برای گفتن داریم که ناچار به زمانی مناسب موکول می کنیم؛ صلاح نیست امشب به آپارتمان خودتون برین. بهتره همگی همین هتل نزد من بمونین بهادر حرفی نداشت، سوزان و پدرش هم مخالفت نکردند. آن شب واقعا برای همه ما شام غریبان بود. در میان ماتم و گریه قصه پرماجرای خودم را تا آنجا که به شخصیت سیما توهین نشود، برای آنها تعریف کردم. غیر از سوزان که برای پذیرفتن حقیقت هنوز خیلی جوان بود، منوچهر و بهادر معتقد بودند باالخره مشروبات زیاد سیما را از پا در آورد. منوچهر گفت: پزشکان از دو سال پیش به او توصیه کرده بودن مشروب نخوره. بهادر دنباله حرف او را گرفت و گفت: مادرم از سه سال پیش، قرص دیگوکسین و آدالات مصرف می کرد و نباید دچار هیچ گونه هیجان می شد. همان شب، چدر سوزان تلفنی خبر مرگ سیما را به دوستان و آشنایان ایرانی مقیم اتاوا اعلام کرد. روز بعد، در میان جمعیتی حدود بیست و پنج نفر، سیما را به خاک سپردیم. حضور فرد غریبه ای مثل من و این که لحظه ای از کنار بهادر دور نمی شدم، تعجب همه را برانگیخت.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌