eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
باالخره مجبور شدند مرا معرفی کنند، گرچه شباهت بهادر به من، به خودی خود ثابت می کرد پدر او هستم. آن روز همه مخارج گورستان را پرداختم و با اجازه بهادر، سوزان و پدرش همه حاضران را برای صرف ناهار به رستوران هتل دعوت کردم. وقتی ناهار صرف شد، بعد از معرفی خودم و اظهار تأسف از مرگ سیما، گفتم: هر کس سرنوشتی داره و سرنوشت سیما هم این بود وقتی من و پسرم بعد از سال ها با هم روبرو شدیم، از دنیا بره. مهمانان که رفتند، رو به بهادر کردم و گفتم: پسرم، بیست سال انتظار روزی رو داشتم که تو رو در کنار خودم ببینم، دلم خواد بدون رودرواسی و اغراق احساس خودت رو نسبت به من به زبون بیاری. بهادر با حالتی ناراحت در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، گفت: تنها چیزی که می تونم بگم اینه که مدتی ظاهرا پدر نداشتم و آرزو داشتم او را ببینم، حاال پدر دارم ولی مادر ندارم. جمالت او تا مغز استخوانم را سوزاند. مثل همان زمان که سه چهار ساله بود، سرش را روی سینه ام گذاشت؛ هق هق گریه می کرد. دلم می خواست در آن لحظه، همه هستی ام را فدایش کنم. سوزان و پدرش به خانه برگشتند. من و بهادر تا حدود دو بعد از نیمه شب به گفت و گو نشستیم؛ از دوره ای که با سیما آشنا شده بودم و عشق او مرا به تهران کشانده بود، از شیراز و مادرم و دو خواهر و برادرم، از زندان و دوره تبعید در جزیره برایش تعریف کردم کنجکاو بود چرا دست به قتل زدم. بنا به خواسته سیما، نمی خواستم بی وفایی و بلند پروازی های او را مطرح کنم، برای بهادر هم پذیرفتن این موضوع که من به دلیل عصبانیت آنی کسی را کشته باشم، مشکل بود. احساس می کردم او هم چیزهایی درباره سیما می داند ولی پنهان می کند. اصرار نداشتم بدانم مهم این بود که پسرم را در کنارم می دیدم. بهادر دلش می خواست در کانادا بمانم. می گفت: تو پزشکی، می تونی خوب پول در بیاری. گفتم: من نزدیک بیست و هشت ساله از ایرون از قوم و قبیله و خویشانم خبری ندارم، باید برگردم و به اندازه ای که بتونم یه زندگی راحت برای تو و خودم تو ایرون فراهم کنم، پول دارم؛ نهایت آر***ه که تو هم بیای و قول می دم پشیمون نشی. وقتی درباره ایران؛ مردمش و قوم و قبیله خودم برایش شرح دادم متوجه شد آدم های بی کس و کاری نیستیم و با توجه به پولی که داشتم، پذیرفت برای آمدن به ایران فکر کند آن شب من و پسرم کنار هم خوابیدیم و چقدر لذت بردم. روز بعد، به اتفاق سراغ سوزان و منوچهر رفتیم. منوچهر آدم بدی به نظر نمی آمد. بهادر معتقد بود که او تا حدودی خصلت ایرانی بودنش را حفظ کرده است. همانطور که سیما گفته بود، منوچهر دلی سوخته داشت، زیرا لذت چندانی از زندگی نبرده بود. ظاهرا از زمان تصادف همسرش؛ روز خوش ندیده بود. از گفته هایش پی بردم او هم دل خوشی از سیما ندشته و به خاطر سوزان زندگی با او را ادامه داده بود. وقتی به او گفتم چرا به ایران بر نمی گردد بضاعت مالی خودش و مشکلات سیاسی ایران را مطرح کرد و گفت: برای من که روزی افسر خلبان بودم و زندگی نسبتا خوبی داشتم و اغلب کس و کارم به کشورای مختلف مهاجرت کردن، برگشتن به ایرون مشکله. مادرم و برادر و دوخواهرم و تعدادی از قوم و خویشانم ساکن لوس آنجلس هستن و ما به احتملا قوی نزد اونا بر می گردیم. مرگ سیما آن قدر برای سوزان دردناک بود که ماتم زده گوشه ای نشسته بود. هنوز باور نداشت مادرش را از دست داده است.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌