#باغ_مارشال_196
منوچهر معتقد بود با وجود سوزان، اگر به لوس آنجلس برگردند، بهتر است. وقتی نظرش را درباره بهادر پرسیدم،
بدون لحظه ای درنگ گفت: با توجه به اینکه شما از وضع مالی خوب و موقعیت اجتماعی خاصی برخوردارین ، اگه
جای او بودم ایرون رو به این کشور غریب ترجیح می دادم.
آن شب نزد آنها ماندم و از هر دری سخن گفتم. شاید اگر سیما زنده بود، ما به این راحتی با هم ارتباط برقرار نمی
کردیم. از روی بعد، بهادر مرا به جاهای دیدنی شهر اتاوا و شهرهای نزدیک برد. آن قدر ذهنم به او مشغول بود و
چنان از مصاحبت با او لذت می بردم که مسایل دیگر برایم بی اهمیت جلوه می کرد. در اتاوا و شهرهای اطراف،
مهاجران ایرانی زیادی به چشم می خوردند. آنان که از تخصص قابل استفاده برخوردار بودند، شغل های خوبی
داشتند و کسانی که تخصص نداشتند، به کارهایی مثل ظرف شویی ، نظافت و کارگری مشغول بودند.
بهادر هم، از وقتی که به اتاوا آمده بود، مجبور بود همزمان با تحصیل، کار کند. در ذهنش هم نمی گنجید یک نفر در
خانواده درآمد داشته باشد و بقیه در کنار او زندگی کنند. می گفت طبق قانون کانادا، هر کس که به سن قانونی
برسد، باید کار کند.
آن روز مرا به چند خانواده ایرانی که در مراسم تدفین سیما آنها را دیده بودم معرفی کرد. بیشتر آنها روی برگشت
به ایران را نداشتند و به قول معروف اقامت در آنجا گردن گیرشان شده بود. همگی به اتفاق می گفتند روحشان
برای ایران پرواز می کند ولی مسائل سیاسی ایران را به زیان خودشان تعبیر و تفسیر می کردند و خودشان را می
ترساندند. من به دلیل اینکه از مسائیل سیاسی ایران بی خبر بودم، چیزی برای گفتن نداشتم ولی معتقد بودم با همه
آن حرف ها یک وجب از خاک کشورم به همه اروپا و آمریکا می ارزد.
ایرانی هایی که با آنها به بحث نشستم، به یاد زمانی که در ایران بودند، افسوس می خوردند و امید داشتند باالخره
یک روز به کشورشان برگردند.
بعد از ده روز ، آن قدر من و بهادر بهم عادت کرده بودیم که گویی مدت ها با هم زندگی کرده ایم. کم کم قبول
کرده بود بعد از پایان تحصیلاتش که فقط یک ترم از آن باقی مانده بود، به ایران برگردد و از من خواهش می کرد
تا آن زمان در اتاوا بمانم. می گفت: هیچ وقت تصور نمی کردم پدرم رو ببینم و باورم نمی شد تا این حد منو دوست
داشته باشه و منم تا این اندازه به او دل ببندم.
با توجه به این بیش از سه ماه اجازه اقامتدر کانادا نداشتم و روح و جانمن برای ایران در پرواز بود، بهادر را قانع
کردم. زودتر از او به ایران برگردم و برنامه زندگی آینده مان را سر و سامان بدهم.
پدر سوزان هم تصمیم گرفته بود برای رفتن به آمریکا آماده شود.
برای اینکه بهادر ترم آخر را بدون دغدغه بگذارند، در همان هتل او را پانسیون کردم و پول شش ماه را یکجا
پرداختم و ده هزار دلار هم به خودش دادم و گفتم: تنها خواهشم اینه که اسیر بی بند و باری غربیا که اسمش رو
تمدن و آزادی گذاشتن، نشی.
خالصه بعد از یک ماه با اینکه برایم سخت بود از بهادر جدا شوم، برای گرفتن بلیط به یکی از شرکت های هواپیمایی
رفتم. برای ساعت سه بعد از ظهر دهم اکتبر که مطابق با هجدهم مهر بود، بلیط رزرو کردم. در این فاصله به توصیه
بهادر و منوچهر دلارهای آمریکایی را که به صورت چک مسافرتی بود، از طریق شعبه ای از بانک ملی ایران در اتاوا
تبدیل به حواله قابل وصول در بانک مرکزی ایران کردم.
وقتی از بانک خارج شدیم، فقط ده هزار دلار کانادا با خودم داشتم...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662