#باغ_مارشال_215
شد. تا چشمش به ما افتاد و آن حالت را مشاهده کرد، انگار اشتباها به اتاق غریبه ای داخل شده است، شتاب زده
برگشت.
باالخره یکدیگر را رها کردیم؛ دیدار دوباره، آن هم بعد از بیست و هشت سال، برای هیچ یک از ما باور کردنی
نبود. روبروی هم نشستیم. نمی دانستیم از کجا شروع کنیم و چه بگوییم. باالخره من شروع کردم؛ گفتم: فکر نمی
کردم روزی برگردم ایرون و فمر نمی کردم تو منو تحویل بگیری.
با حالتی بهت زده و گله مند گفت: آخه کجای بودی چه به سرت اومده بود؟ چرا یادی از مادر و برادر و خواهرت
نکردی؟ خدای من هنوز باورم نمی شه تو اومده باشی خسرو! تویی؟
گفتم: قصه من مفصله تو بگو. مادرم زنده ست؟ جمشید چطرو؟ از ترگل و آویشن برام بگو که دارم دیوونه می شم.
بهرام با لبخند گفت: بله مادرت زنده ست؛ جمشید و ترگل و آویشن هم سلامتن آخه چطور...
میان حرفش رفتم و گفتم : هر چی بگی، حق داری؛ اگر سرزنشم کنی با حتی لعنتم کنی، حق داری، من آدم بی
وفایی بودم.
آن روز بهرام دست از کار کشید، آن قدر هیجان زده بود که حتی سوالات منشی و چند کارمند دیگرش را بدون
جواب گذاشت. به اتفاق به خانه اش که در بهترین محله شیراز بنا شده بود، رفتیم. همسر بهرام وقتی او را آن وقت
روز دید، تعجب کرد. گذشت زمان در چهره او بیشتر مشهود بود. او هم ابتدا مرا نشناخت؛ وقتی بهرام به او گفت
خسرو هستم، دهانش از تعجب باز ماند و نزدیک بود پس بیفتد. هر دو بی صبرانه منتظر شنیدن ماجرا بودند. بعد از
پذیرایی آنچه بر من گذشته بود، به طور مفصل برایشان گفتم. وقتی موضوع زندان آن همه سختی را تعریف می
کردم گوی داشتم مصیبت می خواندم؛ بهرام به نشانه تاسف سر تکان می داد و همسرش زارزرا گریه می کرد.
حالا نوبت بهرام بود که از خودش، مادرم و جمشید و ترگل و آویشن بگوید.
ابتدا از خودش شروع کرد. سه پسر و یک دختر داشت؛ دو تا از پسرهایش در تهران دانشجوی پلی تکنیک بودند،
یکی از پسر ها هم تازه وارد دبیرتان شده بود؛ دخترش یکی دو سال پیش به خانه شوهر رفته بود. بهرام وقتی فهمید
مشتاق صحبت درباره ماردم هستم، حرف های مربوط به خودش را کوتاه کرد و گفت: از اون روز که تو با قهر و غیظ
شیراز رو ترک کردی، حدود بیست و هفت هشت سال می گذره بعد از دو سال که ا زتو خبری نشد، مادرت و بهمت
خان و جمشید به تهرون رفتن. گویا یکراست به خونه سرهنگ رفته بودن؛ وقتی به اونا گفته بودن تو و خانواده
سرهنگ برای همیشه به خارج رفتین، ناامید برگشتن و هر آن در انتظار خبری از تو موندن. وقتی انقالب شد، با
توجه به سابقه از تو قطع نشد، بقیه، به علت بی خبری مطلق، حدس می زدیم مردی.
در همان لحظه، در اتاق باز شد و همسر بهرام که بعد از به پایان رسیدن قصه من، یا چشمان اشک آلود من و بهرام
را تنها گذاشته بود، گفت ناهار حاضر است.
خیلی دلم می خواست مثل همان قدیم، روی فرش سفره پهن می کردند و با پیژاما می نشستیم و بدون رودرواسی
غذا می خوردیم، همه چیز از قبل روی میز چیده شده بود، بهرام به شوخی گفت: بعد از این همه سال، نمی دونم باید
تو رو مهمون فرض کنم یا خودی؟
گفتنم: حال منم دست کم از او نداره ولی قبل از این که ببنمش خیلی دلم می خواد بدونم از لحاظ روحی و جسمی
چطوره؟ حتما خیلی پیر شده، نه؟
گفت: البته نه چندان، ولی به هر حال گم شدن فرزند یا به قول معروف پاره جگر، روی آدم اثر می ذاره؛...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662