#باغ_مارشال_216
بهرام معتقد بود گم شدن اولاد، به مراتب ناراحت کننده تر از مرگ اوست.
گفتم: با این که شاهد رشد پسرم نبودم، دور بودن از او خیلی برام مشکل بود؛ کامال می فهمم چی می گی و حالا می
فهمم او چی کشیده.
بهرام گفت: سه سال پیش، بهمن خان تو جاده بوشهر تصادف کرد؛ با بهروز بود؛ خوشبحتانه بهروز چیزیش نشد،
ولی متاسفانه بهمن خان مرد.
نام بهروز برایم تازگی داشت. هر چه فکر کردم، او را به خاطر نیاوردم. بهرام وقتی فهمید چنین نامی برایم غریبه
است، قضیه حامله بودن مادرم رو و این که من به همان دلیل ناراحت شده و قهر کرده بودم، یادآور شد. تازه فهمیدم
یک برادر ناتنی دارم که بیست و هفت سال دارد.
صحبت جمشید به میان آمد. بهرام گفت: جمشید به تحصیلاتش ادامه نداد و همون طور که می دانی، با زیبا دختر
بهمن خان، ازدواج کرد. الان دو دختر و یه پسر داره یکی از دختراش امسال دیپلم می گیره؛ پسرش وارد راهنمایی
شده و دختر آخری محصل کلاس پنجم ابتدائیه. جمشید با کیومرث که پسر زن اول بهمن خانه مرغداری دارن
وضعشون خیلی خوبه.
پیش داوری کردم و گفتم: حتما ترگل یا آویشن هم با کیونرث ازدواج کردن؟
بهرام خندید و گفن: نه، ترگل زن هرمزپسر صادق شیبانی شد؛ باید صادق خان رو بشناسی؟
گفتم: بله، کاملا او رو می شناسم؛ هرمز رو هم بیاد دارم؛ اون موقع که من ایرون رو ترک کردم، بچه محصل بود.
بهرام گفت: صادق خان هم مرد؛ هرمز روی زمینایی که از پدرش به ارث برده، کشاورزی می کنه؛ علاوه بر اون تو
کار خرید و فروش فرشای صادراتیه. ترگل و هرمز دو دختر دارن: دوازده ساله و شش ساله.
نوبت به آویشن رسید، بهرام مسیر صحبت را عوض کرد، از من خواست استراحت کنم. وقتی با اصرار من روبرو شد،
سرش را با تاسف تکان داد و گفت: بنده خدا آویشن بدشانسی آورد. تو کنکور رشته پرستاری قبول شده بود درس
می خواند، ولی از اونجایی که خوشگل و باوقار بود، خواستگارا ولش نمی کردن. براش سر و دست می شکستن.
باالخره از بین اونا، جوونی رو که مهندس کشاورزی بود و اغلب از نجابت خودش و خونواده اش تعریف می کردن،
انتخاب کرد ولی زندگی شون بیش از یه سال دووم نداشت.
خیلی ناراحت شدم؛ علتش را پرسیدم.
بهرام گفت: شوهرش معتاد بود و راه و چاره ای غیر از طلاق وجود نداشت.
پرسیدم: حالا آویشن چه می کنه و روحیه اش چطوره؟
بهرام گفت: اوایل خیلی ناراحت بود؛ ولی بعدا عادت کرد. فعال تو بیمارستان نمازی سابق پرستاره و خیلی هم
خواستگار داره این طور که خودش می گه با ازدواج مجدد مخالفه.
خیلی برایم عجیب بود؛ آن زمان که شیراز را ترک کرده بودم آویشن هشت نه سال بیشتر نداشت؛ و حالا یک بیوه
بود. برایش متاسف شدم. هر لحظه که می گذشت، شوق دیدار مادر و برادر و خواهرانم در وجودم بیشتر شعله ور
می شد.
از ضرغامی سخن به میان آمد. بهرام گفت: باالخره هر کس قسمتی داره، هیچکش فکر نمی کرد روزی محمد خان
ضرغامی کشته شه و قوامی خونه نشینی پیشه کنه. دیگه دوره اشرافیت تموم شده و آدما باید از راه تحصیل و
خلاقیت رو ثابت کنن....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662