eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
بهرام از این که از کاظم خان و خانواده اش به خصوص ناهید سراغ نمی گرفتم، تعجب کرد و گفت: دلم می خواست قبل از همه جویای حال ناهید می شدی. با شنیدن نام ناهید، یکه خودم؛ بدنم گرم شد و روی پیشانی ام عرق نشست. بهرام گفت: کاظم خان هم چهار پنج سال پیش سکته کرد و مرد؛ ناهید و مادرش ساکن مرودشت شدن همون طور که می دونی چون اغلب فامیلای اونا مرودشت بودن، اونا هم اونجارو انتخاب کردن. پرسیدم: ناهید شوهر کرده، آره؟ بهرام نگاهی پر معنی به من انداخت و گفت: درباره ناهید حرف زیاده؛ اون وقتا خواستگاران زیادی داشت، ولی هرگز شوهر نکرد. حالا هم... از این که خودم را مسبب شوهر نکردن ناهید می دانستم، ناراحت شدم، ولی ته دلم چیز دیگری گواهی می داد. همسر مضطرب و دلواپس، منتظر کسی بود؛ گوشش به زنگ بود و مرتب از پنجره بیرون را نگاه می کرد. در حالی که بهرام درباره پیشرفت خودش و تاسیس شرکت خانه سازی صحبت می کرد، صدای زنگ آیفون بلند شد. صحبتش را قطع کرد همسر بهرام بدون این که گوشی را بردارد، در حالی که رنگش پریده بود، دکمه را فشار داد. ناگهان صدای مادرم با آهنگی حزن انگیز در فضای خانه پیچید مرتب مرا صدا می کرد و به سینه اش می زد. تازه متوجه اضطراب همسر بهرام شدم. ضربان قلبم به حداکثر رسیده بود؛ از شدت هیجان دست و پایم را گم کرده بودم. تا آمدم به خودم بجنبم، او را در آستانه در دیدم. تا نگاهش به من افتاد، روس زمین ولو شد؛ زبانش بند آمده بود و از گوشه چشمش قطرات اشک روی گونه های چروکیده اش می غلتید. من هم مثل او هیجان زده بودم؛ سرش را روی سینه ام گرفتم و در حالی که بغض در گلو داشتم، صورتش را غرق بوسه کردم. به دست و پایش افتادم و گفتم: منو ببخش! مادر! همسر بهرام در حالی که از شدت تاثر نمی توانست جلوی گریه اش را بگیرد. برای مادرم شریت آورد. اندکی بعد، جمشید و همسرش زیبا آمدند. مادر را رها کردم و جمشید را در آغوش گرفتم. هنوز من و جمشید یکدیگر را رها نکرده بودیم که ترگل و آویشن و بهروز داخل شدند. دیگر از خودم اختیار نداشتم؛ گاهی مادرم، گاهی جمشید و زمانی ترگل و آویشن دست دور گردنم می انداختند و همراه با اشک شوق مرا می بوسیدند. کم کم همه آرام گرفتیم. مادرم و ترگل دو طرف من و آویشن و جمشید و بهروز روبرویم نشسته و نگاه از من برنمی داشتند. گله داشتند تا به حال آنها را بیخبر گذاشته بودم. چون نمی خواستم به آن زودی قصه پرماجرایم را برایشان تعریف کنم، به طور خالصه همه تقصیر ها را گردن سیما و خانواده اش انداختم و گفتم: به هر حال، هر جا بودم، برگشتم و از یک یک شما معذرت می خوام؛ اگه عمری باشه این همه بی وفایی در جبران می کنم. آنها همین که مرا در کنار خودشان می دیدند، راضی بودند دور بودن از خانواده ام که سال ها مرا رنج می داد؛ سپری شده بود؛ تصاویری که از آنها در ذهن داشتم، با آنچه می دیدم، خیلی متفاوت بود. آخرین بار ه ترگل را دیده بودم، بیش از دوازده سال نداشت و واقعا ترگل بود. آویشن، یک زن چل ساله شده بود؛ آویشن زیبا و خندان را، طور دیگری در ذهن مجسم می کردم؛ آنچه می دیدم، کوله باری از غم بود.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌