eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی از خصلت های آدم زندون دیده این است که حوصله اش تو خانه سر نمی رود. و این موضوع برای بهرام و جمشید و هرمز تعجب آور بود. بالخره بعد از یک هفته، از خانه بیرون آمده؛ اول سری به شرکت بهرام زدم؛ آن روز افرادی را دیدم که او را مهندس صدا زدند و همان باعث شد انگیزه تاسیس شرکت را برایم توضیح دهد. گفت: چند سال بعد از انقلاب، خونه سازی در شیراز و اکثر شهرای بزرگ رونق گرفت؛ منم بعد از کشته شدن ضزغامی کار دلچسبی نداشتم؛ با دو نفر از آشنایان که تو کار به قول معروف بسازبفروشی سابقه طوالنی داشتن شریک شدم؛ زمین دروازه کازرون رو که از پدرم به ارث برده بودم ساختیم. وقتی دیدم استفاده داره، ادامه دادم و در حال حاضر با مهندس ذاکرزاده شریک هستم. به شوخی گفتن: یعنی اگه از پدرت چیزی به نمی رسید، شاید صاحب شرکت نمی شدی. بهرام حرف مرا تایید کرد و گفت: از شوخی بگذریم؛ نمی دونم بگم لیاقت داشتم یا فکرم خوب کار می کرد که به اینجا رسیدم؛ اگه زمین پدرم نبود خیلی زرنگ بودم راننده تاکسی یا کامیون می شدم؛ البته پشتکار و فعالیت رو هم نمی شه ندید گرفت؛ تو این مدت خیلی کار کردم. بهرام برای ایم که به من بفهماند شعور اقتصادی شرط اول است، گفت: البته بودن افرادی که از پدرشون خیلی بیش از من ارث بردند، ولی الان برای نون شب معطل هستن بعضی از آنان معتاد یا قاچاقچی شدن و دست آخر پای چوبه دار رفتن. وقتی بهرام از آدم های سرشناسی که در وضعیتی خفت بار به خاطر قاچاق مواد مخدر اعدام شده بودند گفت: از تعجب داشتم دیوانه می شدم. بهرام برای این که تعجب مرا زیادتر کند، گفت: کسانی هم بودن که هیچ چیز نداشتن اما حاال من و جمشید و امثال ما رو می خرن و آزاد می کنن مثل عبدالحسن پسر مسیب، همون که سال ها نوکر پدرت بود. کمی فکر کردم تا مسیب را به خاطر آوردمم. وقتی پدرم از دنیا رفت، میسب پسرش عبدالحسن را که آن زمان بیش از چهارده پانزده سال نداشت، از آبادی شان به شیراز آورد تا در مراسم ختم به او کمک کند. بهرام گفت: اگه یادت باشه او باقی مانده انگورای مراسم ختم پدرت رو روی پشت بودم پهن می کرد تا خشک شه؛ بعد اونارو به جا به ماشااهلل کلیمی فروخت. گفتم: بله خیلی خوب یادمه. بهرام گفت« عبدالحسن الان عمده ترین صادر کننده خشکبار تو ایرونه سالی چند بار به اروپا سفر می کنه. وقعا تعجب داشت. سراغ مسیب را گرفتم گفت: اوال که مسیب نه، حا آقا مسیب زارع. به قول معروف با شاه فالوده نمی خوره. به خاطر این که پی در پی به بهرام تلفن می شد و چند نفر هم با او کار داشتند، نخواستم زیاد مزاحمش شوم. برخاستم و طبق آدرسی که جمشید به من داده بود، به مرغداری او که چند کیلومتر خارج از شیراز بود، رفتم. همان طور که بهرام گفته بود، جمشید با کیومرث حمل مرغ داشتند. از ابتکار و سلیقه آنها در کار مرغداری خوشم آمد. در جوانی هرگر فکر نمی کردم روزی جمشید بتواند چنین بتواند چنین پرکار و فعال باشد و مرد زندگی شود. آن روز به اتفاق جمشید به خانه برگشتیم. بعد از ظهر، نامه ای برای بهادر نوشتم. بعد از توضیح مفصل درباره استقبال گرمی که مادر و برادر و خواهران و خویشانم از من کردند، برایش نوشتم:.... ادامه ..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌