#باغ_مارشال_220
زندگی چیزی نیست که به دست فراموشی سپرده شود. هر انسان فهیمی باید قدر همه لحظات زندگی را بداند و آنها
را به درستی مورد استفاده قرار دهد؛ و نیز باید به هر گونه وابستگی صحیح احترام بگذارد.
سپس با تاکید اضافه کردم: به محض این که دوره تحصیلی ات تمام شد، به ایران بیا مادربزرگ، عمو و عمه هایت
شدیدا مشتاق دیدنا هستند. اگر از اقامت در ایران خوشت نیامد، برگرد.
در مدتی کمتر از یک ماه، به محیط، عادت کردم. انگار هرگز از خانواده ام دور نبوده ام. در این مدت، مدارک
تحصیلی ترجمه شده دانشگاه لندن را به اداره فرهنگ و آموزش عالی جهت تایید و معرفی به وزارت بهداری دادم.
خشبختانه خیلی زود تایید شد سپس، برای تسریع کار به اتفاق جمشید، مادرم و آویشن که آزادتر ار بقیه بود، با
اتومبیل خودم، عازم تهران شدیم. بعد از آنکه وزارت بهداری حکم اشتغال به طبابت در بیمارستان نمازی شیراز را
برایم صادر کرد، به قصد زیارت عازم مشهد شدیم. در آنجا، مادرم نذرش را ادا کرد. یکی دو روز هم در شمال
ماندیم. سپس، به شیراز برگشتیم. من خودم را به بیمارستان نماز معرفی کردم و با استقبال گرم مسئولین بیمارستان
روبرو شدمو آویشن هم در همان بیمارستان به عنوان پرستار خدمت می کرد. روزها به اتفاق از خانه خارج می شدیم
و بعد از فراغت از کار، با هم بر می گشتیم. در مدتی کنار از دو ماه، چنان به هم عادت کرده بودیم که بعضی از
مسایل را که بازگو کردنش با دیگران مصلحت نبود، با او در میان می گذاشتم. یکی از آنها موضوع ناهید بود ولی،
آویشن به دلایلی که هرگز به زبان نمی آورد، از صحبت درباره اش طفره می رفت من هم زیاد اصرار نمی کردم.
جواب نامه بهادر بعد از سه ماه آمد و مرا خوشحال کرد. نوشته بود: به قولش پایبند است و به محض این که
تحصیلش پایان یابد به ایران خواهد آمد. رفته رفته مادرم و آویشن و حتی ترگل و جمشید از گوشه کنار به گوشم
می خواندند ازدواج کنم و دخترهایی هم به من معرفی می کردند. از پیشنهاد آنها و این که تسکیل خانواده بدهم بدم
نمی آمد؛ پس از آن همه محرومیت دلم می خواست همسری غمخوار در کنار خود داشته باشمو ولی نمی دانم چرا ته
دلم چرکین بود و از آن می ترسیدم نتوانم آنطور که باید، دختری را که با هزاران امید و آروز به خانه خودم می
آورم خوشبخت کنم؛ در عین حال، به موضوع ازدواج فکر می کردم. همانطور که قبال گفته بودم؛ پس از تقسم انوال
پدرم، خانه قدیمی سهم من شده بود که دیگر قابل سکونت نبود؛ بهرام آنجا را فروخت و در خیابان قصرالدشت
تقریبا نزدیک خانه مادرم، برایم خانه ای که حدود پانصد متر زمین و نزدیک به سی صد متر بنا داشت، خرید. وقتی
با قیمت سرسام آور خانه و وسایل زندگی روبرو شدم، تازه فهمیدم، آن طور که فکر می کردم، پولدار نیستم. خرید
خانه و تشکیل زندگی مستقل، باعث شد مادر و خواهرانم با ترفند های مختلف مرا تشویق به ازدواج کنند و هر یک
از اطرافیان، زن یا دختری را پیشنهاد می کرد؛ ولی من جواب قطعی نمی دادم. خیلی زود، یعنی کمتر از سه ماه، در
بیمارستان جا افتادم به طوری که اغلب بیماران تشخیص مرا قبول داشتند. کم کم به فکر دایر کردن مطب افتادم؛ از
آنجا که مدت زیادی از تاریخ پایان دوره پزشکی ام گذشته بود، انجام این کار از نظر وزارت بهداری هیچ منع قانونی
نداشت. بنابراین، به کمک چند تن از همکاران که در همان مدت کوتاه با هم دوست شده بودیم، در یکی از
ساختمان های پزشکان مطبی دایر کردم و خیلی رود کارم گرفت. و معمولا تا پاسی از شب کار می کردم. و از همه
رضایتبخش تر این آویشن منشی من بود. خوشبختانه به رغم دل افسرده اش، چهره ای خندان و اخلاقی خوش
داشت و رفتارش با بیماران خیلی خوب بود.
روزها و هفته های پست سر هم می گذشتند. آخرین نامه بهادر حاکی از آن بود که تحت تاثیر نامه های من قرار
گرفته است و نوشته بود تا بیست و پنجم آوریل، یعنی پنجم اردیبهشت سال بعد، به ایران خواهد آمد...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662