eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
بهرام و همسرش گوشهایشان را تیز کردند؛ بیشتر از من مشتاق شنیدن قصه فرار ناهید بودند. گفت: وقتی پدر، مادر، برادر، و حتی قوم و خویشام از هر طرف به من گفتن چرا با یکی از این خواستگارا ازدواج نمی کنم، روزی به خانه هاجر بگم که چار کوچه بالاتر از کوچه ما بود رفتم و در برابر مبلغی قابل توجه از او خواهش کردم مدتی منو نزد خودش مخفی کنه. همین هاجر بگم، که چند ماه بعد از دنیا رفت؛ شاید اگه زنده بود، حقیقت موضوع برملا می شد؛ بعد از مردن او، دیگه کسی حرفم رو باور نمی کرد، از اون گذشته، خودم این طور خواستم. چون رسوایی عشق رو دوست داشتم. با حالتی درمانده گفتم: ماجرای تو و من به هر صورت که بوده، گذشته؛ سرنوشت ما چنین بوده؛ حالا اگه با هزار منت از تو خواستگاری کنم، با من ازدواج می کنی؟ نگاهی پر معنی به من انداخت و همراه با لبخندی پر معنی تر گفت: نه. جواب منفی او را حمل بر شوقی کردم و گفتم: خیلی جدی می گم و قول می دم بقیه عمر برات همسر خوبی باشم، چون تازه می فهمم چقدر تو را دوست دارم. با لحنی جدی تر گفت: نه هرگز حاضر به ازدواج می کردم. در حالی که باورم نمی شد جواب او نه باشد، گفتم: پس این که می گفتن منو دوست داری دروغ بود؟ گفت: اتفاقا چون دوستت دارم، با تو ازدواج نمی کنم. از حرف های او سردر نمی آوردم، داشتم دیوانه می شدم. ناهید گفت: خواهش می کنم فکر ازدواج با من رو از سرت بیرون کن چون از عشق مردن رو به وصالی که از وقتش گذشته باشه ترجیح می دم چرا که لذت بیست و هشت سال عاشقی رو نمی خوام از دست بدم. لطفا سعی نکن منو از این عالم تخیل بیرون بیاری. حرفی برای گفتن نداشتم؛ مدتی بین ما سکوت برقرا شد؛ خواستم بار دیگر خواهشم را تکرار کنم؛ ولی ناهید میان حرفم آمد و گفت: من هرگز از تصمیمی که گرفتم دست بر نمی دارم. اگه تو فکر می کنی دیوونه ام بدون که این دیوونگی رو دوست دارم. گفتم: من خاطراتم رو به صورت یک داستان چهارصد صفحه ای در آوردم دلم می خواد اون رو بخونی؛ شاید نظرت عوض شه. گفت: با کمال میل حاضرم از گذشته تو آگاه باشم و خیلی هم خوشحال می شم، ولی چون خودم رو می شناسم، هرگز نظرم تغییر نمی کنه. ناهید بک مرتبه بلند شد، چند قدم جلو آمد و گفت: دیگه عمری باقی نمونده خداحافظ. سپس به طرف در رفت. زانوهایم می لرزید و یارای این که او را بدرقه کنم، نداشتم. روی مبل خشکم زده بود؛ هرگز تصور نمی کردم ناهید جواب رد به من بدهد؛ برایم خیلی گران تمام شده بود. بهرام با معذرت خواهی از من، گفت: من باید او رو به مرودشت برسونم. در نهایت یاس و دل مردگی به اتفاق بهرام نزد ناهید رفتم. در حیاط ایستاده و منتظر بهرام بود نگاه پر رازش را به من انداخت. و بار دیگر خداحافظی کرد و بلافاصله سوار اتومبیل بهرام شد. من بسیار مکافات کشیده بودم و به قول معروف، هم آب شدن شمع و هم سوختن پروانه را دیده بودم، نباید به جواب منفی ناهید اهمیت می دادم؛ اما واقعیت این طور نبود برایم جای تاسف بسیار داشت که چنین دختر با احساس... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌