eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
به سمت جایگاه کشاند. سیما و ترگل و ناهید مشغول صحبت بودند و آویشن هم کنارشان می پلکید. سیما ظاهرا توجهی به من نداشت ولی ناهید نگاهی به من انداخت و همراه با لبخند، خودش را جمع و جور کرد. پدرم و کاظم خان هر وقت حوصله شان سر می رفت، مسابقه تیراندازی راه می انداختند و شرط بندی می کردند. این بار سر مادیانی که تازگی ها کاظم خان از فیروزآباد خریده بود، شرط بستند و قرار شد اگر پدرم باخت چهار قوچ به او بدهد. اسدالله دو تفنگ برنو و یک جعبه قشنگ آورد و یک استکان به فاصله سیصد متری نشانه گذاشت. مسابقه برای سیما و مادرش جالب بود. سرهنگ وانمود می کرد چشم و گوشش از این چیزها پر است. مادرم و همسر کاظم خان ادعا کردند دست کمی از شوهرانشان ندارند. ناهید هم مداخله کرد و بالاخره کاظم خان و همسرش و ناهید در یک سمت و من و پدرم و مادرم در سمت دیگر، به مبارزه پرداختیم و با اجازه جناب سرهنگ، اولین تیر را پدرم انداخت، به خطا رفت. با شنیدن صدای تیر، جمشید و سیاوش با عجله خودشان را به جمع تماشاچیان رساندند. کاظم خان با این که مدت نشانه گیریش زیادتر از پدرم بود، نتوانست موفق شود. نوبت به مادر ناهید رسید. خیلی راحت نشانه را زد و همه برایش دست زدند. تفنگ را به من داد و گفت: " اگه می خوای دوماد من بشی، باید تیرت خطا نره، هرچند که مادیون را ببازیم. " تفنگ را گرفتم و بدون توجه به گفته او، هدف را زدم. بیش از همه سیما و ناهید مرا تشویق کردند. اسدالله سومین استکان را نشاند. مادرم نتوانست آن را بزند. آخرین نفر ناهید بود که تیرش خطا رفت. مسابقه یک به یک شد. دور دوم من و پدرم موفق شدیم و ناهید و مادرش باختند. پدرم خیلی جدی گفت فردا اسدالله را به قصرالدشت می فرستد تا مادیان را بیاورد. جناب سرهنگ خارج از مسابقه چند تیر انداخت و من پرنده ای را در هوا نشانه گرفتم. سیما خیلی دلش می خواست تیراندازی کند. بی اختیار تفنگ را به او دادم و گفتم: " بگیر، چیزی نیست. ترس نداره. " ناهید و مادرم از لحن خودمانی و حالت صمیمی من، تعجب کردند. خیلی زود به خودم آمدم، لحنم را تغییر دادم و گفتم: " بگیرین. وقتی یک تیر شلیک کردین، متوجه میشین خیلی راحته. " تفنگ را گرفت، برایش مشکل بود. ناهید طاقت نیاورد و مداخله کرد. قنداق تفنگ را روی سینه او گذاشت و طرز شلیک را به او یاد داد. سیما ماشه را فشار داد و خودش روی زمین ولو شد. بالاخره آن روزهای هیجان انگیز به پایان رسید. صبح روزی که سرهنگ و خانمش قصد بازگشت به تهران را داشتند، چنان غوغایی در درونم برپا بود که وصفش مشکل است. غیر از کاظم خان و پدرم که صبح زود بیرون رفته بودند و آویشن که هنوز از خواب بیدار نشده بود، همگی برای بدرقه در محوطه خروجی باغ جمع شده بودیم. من مثل آدم های خنگ حواسم پرت بود. سیما هم دست کمی از من نداشت. مثل محکومی به نظر می آمد که به جزیره ای دور افتاده تبعیدش کرده باشند. سیاوش و جمشید در گوشه ای فارغ از قیل و قال دیگران قول و قرار می گذاشتند بوسیله نامه یکدیگر را از حال خود باخبر کنند. با خود می گفتم کاش من و سیما هم می توانستیم به همین راحتی خداحافظی کنیم. ناهید و مادرش از این که سرهنگ و خانواده اش قصد رفتن داشتند، خیلی خوشحال به نظر می آمدند. خانم سرهنگ می خواست آدرس خانه شان را بنویسد و به من بدهد که سیما گفت: " قبلا آدرس رو به خسرو خان دادم." نویسنده:حسن کریم پور ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌