#باغ_مارشال_24
چهره ناهید سرخ شد و مادرش نگاهی پرمعنی به من انداخت و پوزخند زد. سرهنگ برای چندمین بار به من گفت
اگر تصمیم گرفتم به تهران بروم، برای ورود به دانشگاه او را بی خبر نگذارم.
کم کم آماده شدند. احساس می کردم می خواهند قلبم را از سینه ام بیرون بیاورند. شور و جوانی و جذابیت سیما
باعث شد خجالت و کمرویی را کنار بگذارم هنگامی که می خواست سوار شود، در اتومبیل را برایش باز کردم. مدتی
کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. سعی داشت شبنم اشک را که روی مژه هایش نشسته بود پنهان کند، ولی برایش
مشکل بود. آنان که کنجکاوتر بودند، متوجه قضیه شدند. بالاخره با حالتی که تا اعماق وجودم را لرزاند، خداحافظی
کرد و سوار شد. شیشه را تا آخر پایین کشید. از خود بی خود شده بودم، غیر از او کسی دیگر را نمی دیدم. اتومبیل
حرکت کرد. همچنان که از باغ که خارج می شد، از همان سمت که سیما نشسته بود تا مسافتی دویدم، انگار با
ریسمان قلبم را بسته بودند و دنبال اتومبیل می کشاندند. سیما تا آنجا که مرا می دید، برایم دست تکان داد. اتومبیل
کم کم در میان گرد و غبار ناپدید شد. ایستادم. نگاهم جای خالی آنان را دنبال می کرد. مادرم به من نزدیک شد و
آهسته گفت: " خجالت بکش، بسه دیگه. "
بدون آنکه حرفی بزنم با حالتی کرخ شده به سمت عمارت رفتم. آویشن تازه بیدار شده بود. از اینکه کسی در
عمارت نبود تعجب کرده بود. حوصله حرف زدن با او را نداشتم. گوشه یکی از اتاق ها ماتم زده نشستم، گویی
عزیزترین خویشاوندانم را از دست داده بودم. ناگهان مادرم مثل پلنگ تیر خورده، خشمگین و عصبانی وارد شد.
غضب آلود به من نگاه کرد و گفت: " دیدی گفتم دختره عقلت را دزدیده! این چه کاری بود جلوی ناهید و مادرش
کردی؟ یعنی اونقدر بی حیا شدی که جلوی اون همه آدم، جلوی ناهید و مادرش خجالت نکشیدی؟! اونقدر خاک بر
سر شدی که عین سگ دنبال ماشین دختره بدویی... از روز اول فهمیدم، اما تو منو خر کردی. می دونی مادر ناهید
چی گفت؟ گفت پسر کمروت رو ببین..."
با صدایی خفه که از ته گلویم بیرون می آمد، گفتم: " اگه از من دلخور شده یا بدش اومده، دخترش رو به من نده.
مادرم داد کشید و گفت: " بالاخره از دست تو دیوانه می شم. "
اصلا حوصله بگو مگو نداشتم. مادرم چنان عصبانی بود که کم مانده بود هر چه دم دستش می رسد بر سرم بکوبد.
یک مرتبه ترگل شتاب زده در آستانه در ظاهر شد، گفت: " ناهید و مادرش دارن می رن. "
مادرم نگاهی خشم آلود به من انداخت و محکم به صورتش زد و به سرعت از اتاق بیرون رفت. به قدری کسل و
خسته بودم و کمبود خواب داشتم که چشمانم باز نمی شد. یکی از پشتی ها را زیر سرم گذاشتم و خوابیدم. نزدیک
ظهر با صدای ترگل بیدار شدم. هنوز خستگی و کرخی از بدنم بیرون نرفته بود. پدرم از سر کار برگشته بود. آن
طور که ترگل می گفت، ناهید و مادرش همان صبح با قهر و غیظ و دعوا باغ را ترک کرده بودند. می ترسیدم مبادا
مادرم قضیه را با پدرم در میان بگذارد. با ترس و دلهره به اتاق پنجدری عمارت که از بقیه اتاقها خنک تر بود، رفتم.
برخالف مادرم که چهره ای درهم داشت، پدرم با رویی باز حالم را پرسید، اشاره کرد کنارش بنشینم. گفت در این
مدت که مهمان داشتیم، خیلی زحمت کشیده ام. حرف هایش بوی کنایه می داد. گمان کردم مادرم درباره سیما
چیزی گفته است.
در همین لحظه اسد الله قلیانش را آورد، همه ساکت بودیم. پدرم چند پک به قلیان زد و رو به مادرم گفت: " قرار
بود کاظم خان و بچه ها تا آخر هفته اینجا بموننن، می خواستیم بریم شکار. چطور یه مرتبه رفتن؟ "
مادرم در حالی که پوزخند می زد، با کنایه گفت: " نمی دونم والله، از خسرو خان بپرسین. ..
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662