#باغ_مارشال_27
دایی بروم و با او صحبت کنم. بنابراین تنهایی به خانه دایی نصراهلل رفتم. دایی از دیدن من خوشحال شد. او و زن
دایی از این که تنها نزد آنها رفته بودم، تعجب کردند. گمان کردند اتفاقی افتاده است. وقتی به آنها گفتم در وهله
اول، برای دیدن و احوالپرسی دایی جان آمدم و در ضمن می خواهم برای ادامه تحصیل مشورت کنم، از نگرانی
درآمدند. آنچه درباره تحصیل به پدر گفته بودم، مفصل تر برای دایی نصرالله توضیح دادم. گفتم: " ابتدا تصمیم
داشتم کشاورزی بخونم و روی زمینای خودمون کار کنم، ولی دیدم پزشکی رشته خوبیه و با استعدادی که در خودم
سراغ دارم، قطعا پزشک موفقی می شم. " دایی نصرالله خیلی خوشش آمد. صورت مرا بوسید و چندین بار آفرین
گفت. سپس نظر بهادرخان را پرسید. گفتم او حرفی نداردر ولی مادرم مخالف است. دایی نصرالله گفت: " بیخود
مخالفه. حتما می گه باید با دختر کاظم خان عروسی کنی، آره؟ " دست گذاشت روی مطلبی که می خواستم با او در
میان بگذارم. گفتم: " آره دایی جون، پاش رو تو یه کفش کرده باید ازواج کنم. "
رن دایی میان حرف ما آمد و گفت: " این طور که ما شنیدیم کار تمام شده و تا آخر تابستون عروسی می کنی. "
گفتم: " نه زن دایی، حتی اگه نمی خواستم ادامه تحصیل بدم باز با ناهید ازدواج نمی کردم. "
از دایی خواهش کردم با هر زبانی که خودش می داند، رضایت مادرم را جلب کند که به تهران بروم با خانواده کاظم
خان هم در این باره گفتگو کند تا هیچ دلخوری پیش نیاید.
قرار شد روز جمعه، یعنی دو روز بعد، دایی به اتفاق زن دایی و حسین که چهارده سال داشت و تنها فرزندشان بود
که با آنها زندگی می کرد، به سعادت آباد بیاید و برای جلب رضایت مادرم با او صحبت کند. من با خاطری مطمئن
خانه دایی را ترک کردم و به خانه خودمان رفتم. به مسیب سفارش کردم اگر از تهران برایم نامه ای آمد، فقط به
خودم بدهد و درباره آن به هیچ کس حتی پدرم چیزی نگوید. به سعادت آباد برگشتم. مادرم همچنان با من
سرسنگین بود. توسط ترگل به گوش او رساندم دایی نصرالله روز جمعه نزد ما می آید. تا نام دایی را شنید، خوشحال
شد. فراموش کرد باید با من قهر باشد. پرسید: " مگه رفتی خونه شون؟ "
گفتم: " آره، از نزدیکی خونه دایی رد می شدم، سری هم به دایی زدم. "
برایش عجیب بود، چون من هیچ وقت از این کارها نمی کردم. چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: " حتما کاری
داشتی که رفتی پیش داداش وگره از تو بعیده. "
خنده ام گرفت. مثل همیشه از خنده های من ناراحت شد. گفتم: " نه، همین طوری رفتم اونجا. " حدس زد برای چه
کاری دایی را واسطه کرده ام، ولی مطمئن بود.
بالاخره روز جمعه فولکس واگن دایی وارد باغ شد. همه به استقبال رفتیم. خوش آمد گفتم. مادرم بالفاصله زبان به
گله گشود و گفت اصلا داداش فکر نمی کند خواهر دارد. زن دایی کار و گرفتاری را بهانه کرد. حسین و جمشید بعد
از مدتی یکدیگر را پیدا کردند. پدرم به شوخی به دایی گفت: " نمی دونم کنج خونه رو چرا ول نمی کنی. مرد
نازنین، خب بیا لااقل یه ماه تو این باغ یه هوایی بخور. "
همگی داخل عمارت رفتیم. دایی از همان ساعت اول مقدمه چینی کرد و به زبان ساده، طوری که مادم متوجه شود،
درباره تحولات جامعه و پیشرفت علم و درس و ادامه تحصیل صحبت کرد. کم کم موضوع ازدواج را پیش کشید.
شب که همه در ایوان جمع بودیم، مسئله من و ناهید را مطرح کرد و گفت:
" خب، حالا خسرو می خواد که ادامه تحصیل بده و خودش می گه زن نمی خواد، نباید مانع پیشرفتش بشی خواهر...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662