#باغ_مارشال_28
یک مرتبه مادرم از کوره در رفت و گفت: " او ناهیدو می خواست داداش. از وقتی چشمش به اون دختر تهرونی
خورد، ناهید دلش رو زد. "
دایی نصرالله نگاهی به من کرد. سرم را پایین انداحتم. پدرم گغت: " حالا به فرض که خسرو بخواد از تهرون زن
بگیره، چه عیب داره نصراهلل خان؟ "
دایی چند لحظه به فکر فرو رفت و از ما خواست قضیه دختر تهرانی را برایش مفصل شرح دهیم. پدرم خیلی ساده
گفت:
" هیچی نصرالله خان، سرهنگ افشار قبلا فرمانده گروهان مرودشت بود. از تهرون می خواست بره شیراز، ماشینش
خراب شد. چند روز با خانواده اش مهمون ما بودن. یه دختر هم داشت. خب پا رو حق نباید گذاشت، واقعا آدمای
خوبی بودن. دختره هم الحق زیبا و باوقار بود. شاید قسمتشون باهم باشه. "
دایی گفت: " والله اگه خسرو به خاطر عشق و عاشقی بخواد بره تهرون، من مخالفم. اما اگه به خاطر ادامه تحصیل
باشه، هیچ مانعی نداره.
مادرم خوشحال از قضاوت دایی با لبخندی پرمعنی گفت:" نه داداش به خاطر عشق و مشقه. چقدر ساده ای داداش.
اگه اینجا بودی همه چیز دستگیرت می شد. "
پدرم به من اشاره کرد آنجا را ترک کنم. از پله هایی که ایوان را به محوطه باغ وصل می کرد، بیرون رفتم. مدتی
اطراف استخر قدم زدم. دلم شور می زد. می خواستم حرف هایشان را بشنوم. از در پشتی وارد عمارت شدم و از
داخل یکی از اتاقها که پنجره ای رو به ایوان داشت به حرف های آنها گوش دادم. موضوع سیما باعث شده بود دایی
تغییر عقیده دهد. می گفت: " ما با خانواده غریبه اونم صاحب منصب ژاندارمری سنخیت نداریم. با این که به عشق
اعتقاد دارم، ولی عشق جوونا اغلب مثل گرد روی آئینه ست. من با شناختی که از خسرو دارم اگه در پی عشق
خودش رو آواره کنه اونم عشقی که ظرف ده روز ریشه دونده، خوشبختیش بعیده. "
پدرم گفت: " پس این همه مردم عاشق شدن، پس این همه تو کتابا نوشته شده با یه نگاه دل و دین از هم بردن
دروغه؟ "
دایی نصرالله گفت: "من نمی گم عشق وجود نداره. شاید خسرو و دختره واقعا عاشق هم شده باشن و شاید به وصال
هم برسن و تا آخر عمر خوشبخت بشن، ولی اگه خسرو می خواد به بهونه تحصیل دنبال عشق و عاشقی بره، من یکی
موافق نیستم. "
از دایی بدم آمده بود. مطابق میل مادرم حرف می زد و مادرم از این مسئله خوشحال بود. مرتب به پدرم نق می زد و
می گقت: " آخه من یه چیزی می دونم که نمی ذارم خسرو بره تهرون. " صدایش را بلند کرد و گفت: " آخه من
می خوام بدونم ناهید چه عیبی داره؟ خوشگل نیست که هست، خانواده دار نیست که هست، چشه؟ " سپس مقصر
اصلی را پدرم دانست و ادامه داد: " تقصیر باباشه داداش. اگه می زد تو دهنش، هیچ وقت رو حرفش حرف نمی زد.
"
پدرم گفت: " آخه زن، بزنم تو دهنش که دفعه بعد تو روم وایسه! دیگه مثل قدیم نیست که پدرا پسراشون رو
چوب و فلک کنن. "
خلاصه از جانب دایی نصرالله هم، آنطور که انتظار می رفت کاری صورت نگرفت. روز بعد صدایم زد و از من خواست
همه آنچه اتفاق افتاده و در ذهنم می گذرد، با او در میان بگذارم....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662