#باغ_مارشال_36
من و سیما به نشانه این که کار از این حرف ها گذشته،به هم لبخند زدیم.
مادرم حق داشت؛کسی را از دست داده بود که بی نهایت دوستش می داشت و به وجودش افتخار می کرد.من،همین
که مادرم در کنارم شتسه بود و توانایی حرف زدن داشت،راضی بودم.وقتی یاد اولین روزهای بعد از فوت پدرم می
افتادم که نزدیک بود خودش را بکشد،هر چه می گفت،از دل و جان می پذیرفتم و ناراحت نمی شدم.
آن شب هم به خوبی و خوشی گذشت صبح خیلی زود سیما،و مادرش را با لندرور پدرم که هر وقت سوارش می شدم
جگرم آتش می گرفت،به گاراژ رساندم. بین راه مادر سیما به من قول داد اگر به تهران بروم،از هیچ محبتی دریغ
نمی کند.مرا تشویق می کرد حتماً ادامه تحصیل بدهم.وقتی به گاراژ رسیدیم،اتوبوس آماده حرکت بود.به سیما
گفتم:دو روز قبل از امتحان حتماً خودم را به تهران می رسانم.آنها سوار شدند و اتوبوس حرکت کرد.با این که
حوصله نداشتم،تا دروازه قرآن بدرقه شان کردم.سیما مرتب از پنجره اتوبوس برایم دست تکان می داد.
خیلی زود به خانه برگشتم.مادرم اوقاتش تلخ بود.ابتدا چیزی نگفت ولی وقتی علت ناراحتی اش را پرسیدم،از من
گله کرد چرا در این موقعیت با سیما به پارک رفته ام و با او در خلوت از عشق و عاشقی حرف زده ام.
گفت:»پدرت رو از دست داده ام.می ترسم تو رو هم از دست بدم.«معتقد بود سرهنگ و خانواده اش از طایفه و تبار
ما نیستند و زبان ما را نمی فهمند.
او را دلداری دادم و گفتم:»نه مادر،هیچ وقت منو از دست نمی دین من که همیشه تهرون نمی مونم دانشگاهها چند
ماه از سال تعطیل هستن و به عناوین مختلف تعطیالت رسمی و غیر رسمی داریم.تا فرصت پیدا کنم.به شیراز میام.از
این گذشته دلت نمی خواد پسرت روزی پزشک بشه؟«
نگاهی با حسرت به من انداخت و بعد از آهی عمیق گفت:»نمی دونم،نمی دونم.اگه پدرت آخر عمرش رضایت نمی
داد،هرگز دلم راضی نمی شد.می ترسم اگه مانعت بشم،روحش ناراحت بشه.«
ترگل و آویشن . جمشید ناراحت بودند.می گفتند بعد از پدر دلشان به من خوش است به هزار زبان راضی شان
کردم و قول دادم در صورت امکان آنها را هم برای ادامه تحصیل به تهران ببرم.
جمشید از خدا می خواست ولی ترگل و آویشن به تبعیت از مادر شیراز را ترجیح می دادند.
همان روز محمد خان ضرغامی به دیدنمان آمد و ما را به قصرالدشت برد.چون مادر با او فامیل بود،موضوع تهران را
پیش کشید بلکه مرا منصرف کند.برخالف تصور،خیلی خوشحال شد ومرا تشویق کرد تا جایی که ممکن است به
تحصیل ادامه دهم و به مادرم گفت هرگز نمی گذارد او احساس دلتنگی کند.
من کم کم خودم را برای عزیمت به تهران آماده می کردم.تقریباً بیست روز به تاریخ امتحان مانده بود.به کمک
دایی نصرالله که به مسائل حقوقی وارد بود و به محمد خان ضرغامی که در منتظه نفوذ داشت،در مدتی کمتر از چهار
پنج روز با قوامی حساب کتاب کردیم و طلب پدرم را،از این و آن گرفتیم.زمین های کشاورزی حومۀ مرودشت را به
بهمن خان شیبانی که از رعیتی به جاه و مقام رسیده بود،اجاره دادیم و مقداری از زمین های کنار جاده را هم
فروختیم.
محمد خان ضرغامی معتقد بود قبل از هر چیز باید به فکر مسکن باشیم.می گفت اگر در تهران خانه ای بخریم.گاهی
که مادرم و برادر و خواهرهایم یا اقوام بخواهند به دیدنم بیایند،هیچ مشکلی ندارند.
دایی نصرالله پیشنهاد او را پذیرفت.پول به اندازه خرید خرید یک خانه معمولی برداشتیم و به اتفاق رهسپار تهران
شدیم.....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662