#باغ_مارشال_39
در حالی که سیما مرتب از من پذیرایی می کرد، درباره خرید خانه و محل و قیمت و همسایه های صبحت می کردیم.
باورش برای آنها مشکل بود. می گفتند حتماً پیشاپیش برای خرید خانه اقدام کرده بودیم وگرنه امکان نداشت به
این زودی خانه ای پیدا کنیم.
گفتم: »نه خانم یکی از آشنایان قوامی ما رو به کسی معرفی کرد که تو کارش خیلی وارد بود و خیلی زود خانۀ باب
میلمون پیدا کرد«
صحبت دانشگاه پیش آمد و کارت ورود به جلسه امتحان را به من دادند. سیما در حالی که لبخند از لبهایش دور نمی
شد، گفت: »شانس آوردی معدلت بالای هفده بود. وگرنه برای رشته پزشکی ثبت نام نمی شدی«
بار دیگر تشکر کردم. نگاه پرمعنی سیما حکایت از آن داشت غریبه نیستم و تشکر لازم نیست. برخلاف رفتار
خودمانی، صمیم و بدون رودرواسی سیما، مادرش سعی داشت رسمی باشد.
سیاوش از حال جمشید پرسید و گفت: »کاش تا باز شدن مدارس جمشید رو آورده بودین«
کارت ورود به جلسه را بار دیگر مرور کردم. دو روز دیگر، یعنی صبح روز بیست و دوم شهریور، باید در مکانی که
مشخص شده بود، حاضر می شدم.
در همین فاصله صدای اتومبیلی خارج از عمارت به گوش رسید. اتومبیل سرهنگ بود. خودم را جمع کردم. طولی
نکشید داخل شد. تیپ و قیافه اش در اونیفورم نظامی با کسی که در شیراز دیده بودم، خیلی تفاوت داشت.
برخوردش آن طور که انتظار داشتم گرم نبود. خیلی جدی، بدون این که لبخند بزند به من خوش آمد گفت و از
مرگ ناگهانی پدرم اظهار تأسف کرد.
به اتاق خودش رفت، لباس راحتی پوشید و برگشت. بار دیگر به احترام بلند شدم. روبروی من نشست و گفت:
»وقتی شنیدم پدرت سکته کرده، خیلی متأثر شدم« خواهش کرد هر آنچه بر ما گذشته، برایش شرح دهم.
با حالتی ناراحت، همه ماجرا را مو به مو برایش تعریف کردم. حضور سرهنگ باعث شده بود سیما از آن حالت
خودمانی و صمیمی بیرون بیاید. کمی دورتر از ما، ظاهراً با حالتی بی تفاوت، مجله ای را ورق می زد.
خانم موضوع خریدن خانه را پیش کشید. وقتی برای سرهنگ شرح دادم در منطقه یوسف آباد خانه ای دوطبقه
خریدم و می خواهم طبقه اول را که بزرگتر است، اجاره بدهم و طبقه دوم را برای خودم مرتب کردم، خیلی خوشحال
شد. به دوراندیشی من و دایی نصرالله آفرین گفت. معتقد بود کار عاقلانه ای کردیم پیش از هر چیز به وضعیت
مسکن سر و سامان دادیم. سرهنگ بعد از این که شنید من از نظر خانه مشکلی ندارم، کمی از آن حالت اول که
سعی داشت جدی باشد، بیرون آمد.
حدس زدم از رابطه من و سیما خبر ندارد و اگر هم بویی برده، به روی خودش نمی آورد، ولی کاملا معلوم بود
خانمش نقش بازی می کند.
از رابطه اعضای خانواده فهمیدم که خانم همه کاره است و سرهنگ هم از احترام خاصی برخوردار است.
سرهنگ از خطرات احتمالی که ممکن است هر جوان شهرستانی و تازه واردی در تهران تهدید کند، حرف زد. خانم
تأکید داشت مواظب خودم باشم و با هر کس و ناکس دوست نشوم. به خاطر دوستی با خانواده ما، وظیفه خود می
دانستند مرا راهنمایی کنند.
برای چندمین بار تشکر کردم و در کمال سادگی گفتم: »اگه شماها رو تو تهرون نداشتم و به امید راهنمایی تون
نبودم، شاید هرگز به تهرون نمی اومدم«....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662