#باغ_مارشال_40
خلاصه آن شب پذیرایی خوبی از من به عمل آمد. بعد از صرف شام اجازه خواستم زحمت را کم کنم ولی در برابر
اصرار آنهاف به خصوص خانم، تسلیم شدم.
خودم هم بدم نمی آمد شب را آنجا بخوابم. خانم مرا به اتاقی که مخصوص مهمان بود، راهنمایی کرد و همان
سربازی که در را به رویم باز کرده بود؛ برایم آب و لیوان آورد. سیما در یک فرصت، دور از چشم پدرش به من
شب بخیر گفت. آن شب هم یکی از شب های فراموش نشدنی بود. تا نزدیک صبح خوابم نبرد. به سیما می
اندیشیدم. به سرهنگ فکر می کردم چرا آن طور که باید و انتظار داشتم، مرا تحویل نگرفت؛ به مادرش که نقش
بازی می کرد. گاهی رشته افکارم به شیراز می رفت. به فکر مادر بودم که واقعاً تنها شده بود. اصلا چرا باید به تهران
می آمدم و خواهرانم و برادرم را تنها می گذاشتم. یک آن تصمیم گرفتم به همه چیز پشت پا بزنم و به شیراز
برگردم ولی تکلیف سیما چه می شد. او را دوست داشتم ...
صبح روز بعد، سرهنگ به اداره اش رفته بود. به علت بی خوابی شب گذشته، تا ساعت هشت و نیم خوابیدم. وقتی
بیدار شدم و چشمم به ساعت افتاد، تعجب کردم. عادت نداشتم تا آن ساعت بخوابم. همان لحظه که چند ضربه به
در اتاق خورد و سپس خانم با اجازه وارد شد، به احترام او بلند شدم و صبح بخیر گفتم.
پرسید: »دیشب خوب خوابیدی؟«
برای توجیه دیر بیدار شدنم گفتم: »نه خانم. تا چند ساعت بعد از نیمه شب خوابم نبرد«
»یعنی جات ناراحت بود؟«
»نه، خیلی هم خوب بود. فکر و خیال اجازه نمی داد«
برای خوردن صبحانه به اتاق نشیمن که کم از زیبایی اتاق پذیرایی نداشت، راهنمایی شدم. سیما همان لباس ارغوانی
را پوشیده بود و همان دستمال لیمویی را به موهایش بسته بود. یک لحظه باغ قوام و روز اول آشنایی مان را به خاطر
آوردم. و بعد پدرم به نظرم آمد ... سیما با همان لبخند همیشگی به من نزدکی شد.
به یکدیگر صبح بخیر گفتیم و سر میز صبحانه نشستیم. گماشته آنها که نامش محرم و از اهالی ادبیل بود، از ما
پذیرایی می کرد.
بعد از صرف صبحانه، سرنامه ای نداشتم و از طرفی صحیح نمی دانستم آنجا بمانم. کارهای خانه را بهانه کردم و با
تشکر اجازه گرفتم مرخص شوم. خانم هم اصرار زیادی در ماندن من نداشت. سیما تا دم در مرا بدرقه کرد. گرچه با
مادرش چندان رودرواسی نداشت، اما به خودش اجازه نمی داد که زیاد با من تنها باشد. پرسید: »خب حالا کجا می
ری؟«
گفتم: »می رم روبروی دانشگاه چند کتاب نمونه سوالات بخرم که لااقل تا پس فردا مروری بکنم و بعد هم همان طور
که گفتم به کارهای خونه برسم«
خواهش کرد تلفنی از حال خود خبر دهم.
قدم زنان به سمت دانشگاه تهران می رفتم. احساس غریبی داشتم. اگر وجود سیما نبود، قید همه چیز را می زدم و به
شیراز برمی گشتم. عجیب دلم تنگ شده بود.
کتاب های مورد نظر را خریدم و به خانه برگشتم. آقای جلیلی توسط یکی از همسایه ها برایم یادداشت گذاشته بود
بعدازظهر منتظرش باشم. روی تخت دراز کشیدم و همچنان که نمونه سوال ها را مرور می کردم، خوابم برد. ساعت.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662