eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
یک بیدار شدم. گرسنه بودم. فکر کردم اگر بخواهم به همین منوال زندگی کنم، برایم مشکل است. لباس پوشیدم و به نزدیک ترین رستوران رفتم و غذا خوردم. بین راه مقداری میوه و قند و چای و شکر خریدم و برگشتم. ساعت حدود سه بعدازظهر بود که زنگ در به صدا درآمد. چنان از تنهایی حوصله ایم سر رفته بود که بدون این که از آیفون بپرسم چه کسی با من کار دارد، از ساختمان خارج شدم و در حیاط را گشودم. آقای جلیلی برای طبقه پایین مستأجر آورده بود. آنها را آقا و خانم مفیدی معرفی کرد. آقای مفیدی حدود پنجاه و پنج سال داشت و خانمش ظاهراً چهار پنج سال کوچکتر به نظر می آمد. دخترش شوهر کرده بود و یکی از پسرهایش شانزده سال داشت و اسمش محسن بود و دیگری رضا، ده ساله بود. وقتی آقای جلیلی گفت صاحبخانه هستم، جا خوردند. انتظار چنین صاحبخانه جوانی را نداشتند. طبقه پایین را دیدند و خیلی زود پسند کردند. قرار شد تا چند روز دیگر اسباب بیاورند. آقای جلیلی مرا کنار کشید و گفت: »آدمهای بدی نیستن از سالها پیش اونا رو می شناسم. آقای مفیدی دبیره و خانمش بسیار بامحبت و مهربونه« ادعا می کرد کسی را انتخاب کرده که از من مثل پسرش نگهداری می کند. حرفی نداشتم. همۀ اختیار را به آقای جلیلی دادم. آنها که رفتند، من هم لباس پوشیدم و از خانه خارج شدم. برنامه ای نداشتم. از چند سال پیش وصف خیابان الله زار و استانبول را شنیده بودم. و زمانی که ده سال داشتم، فقط یک بار با پدرم و یکی از بستگان قوامی با اتومبیل از آنجا رد شده بودیم، اما چیزی به خاطر نداشتم. یک مرتبه به این فکر اتفادم به سیما تلفن بزنم. ابتدا فکر کردم شاید کار درستی نباشد اما بعد از طی مسافتی و مشاهده پسران و دختران جوانی که با هم قدم می زدند و گرم گفت و گو بودند، وسوسه شدم. به اولین کیوسک تلفن عمومی که برخوردم، چند لحظه به فکر فرو رفتم چه بگویم. مردد بودم. بالخره شماره تلفن خانه سرهنگ را گرفتم. خانم گوشی را برداشت. خواستم قطع کنم ولی هول شدم و سلام کردم. فوری مرا شناخت و حالم را پرسیدم. چیزی نداشتم بگویم؛ به من و من افتادم گفتم: »برای طبقه پایین مستأجر پیدا شده، می خواستم با شما مشورت کنم« پرسید: »مستأجر چه کاره است؟« گفتم: »دبیره و ظاهراً آدم بدی نیست« گفت: »اگه خوب هستن، مشکلی پیش نمیاد« حرفی برای گفتن نداشتم. گفتم: »سلام برسونین« و خداحافظی کردم. روی صورتم عرق نشسته بود. پشیمان شدم چرا تلفن زدم. ساعت از چهار گذشته بود. بعد از طی مسافتی تاکسی صدا زدم. تصمیم گرفتم به استانبول و الله زار بروم. راننده خیلی زود متوجه شد شیرازی هستم. بر حسب تصادف، بچه جنوب بود. در فاصله بین یوسف آباد و خیابان استانبول برایم درد دل کرد که مجبور شده به خاطر همسرش که تهرانی است، در تهران زندگی کند. از زندگی راضی نبود، ولی خدا را شکر می کرد سالم است. چهارراه فردوسی توقف کرد و با اشاره دست خیابان استانبول و نادری را به من نشان داد و سفارش کرد مواظب جیب بر ها باشم. تشکر کردم و پیاده شدم..... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌