#باغ_مارشال_42
رفت و آمد اتومبیل ها در آن منطقه بیش از نقاطی بود که تا به حال دیده بودم. ماهی فروش ها بیش از هر چیز
دیگر توجه مرا جلب کرده بودند. هر کدام به شیوه خود بازارگرمی می کردند و داد می زدند: »ماهیای تازه! چند
ساعت پیش از دریا گرفته شده« بعضی از مشتری ها مردد بودند از کدام مغازه ماهی بخرند.
بوی سوسیس و کالباس و ژامبون برایم تازگی داشت. که کم کم مشامم پر شد و عادت کردم. به خیابان کم عرضی
رسیدم. تابلوی سر خیابان را خوندم و متوجه شدم آنجا الله زار است، تعجب کردم. با آن همه آوازه فکر می کردم
لااقل باید از خیابان زند شیراز بهتر و عریض تر باشد و بر این تصور بودم سرتاسر خیابان پر از گل های الله است.
مثل شب های جشن فقط جمعیت وول می زد و سینماها و نمایشگاه ها و کافه ها و تئاترهای متعدد، گردش کنندگان
را به تفریح و تماشا تشویق می کرد. صدای موسیقی از داخل صفحه فروشی ها، خیابان را به یک سالن وسیع مهمانی
تبدیل کرده بود. عکس های هنرپیشگان سینما که به در و دیوار نصب شده بود، حواس عابران را پرت می کرد و
ناخودآگاه به یکدیگر تنه می زدند.
قدم زنان به میدان بزرگی برخوردم که سپه نام داشت ولی به میدان توپخانه معروف بود. در قسمت شمالی میدان
کارگران مشغول خراب کردن ساختمان قدیمی شهرداری بودند. در جنوب میدان، گودالی عظیم حفر کرده بودند و
روی تابلوی بزرگی نوشته بودند »محل احداث ساختمان مخابرات«
تا نزدیک ساختمان قدیمی پست و تلگراف و دروازه باغ ملی رفتم. یک لحظه جهت را م کردم و عابری راهنمایی ام
کرد. از همان خیابان الله زار برگشتم. هوا کم کم رو به تاریکی می رفت و چراغ های نئون از دور مانند جرقه های
آتش بازی جلوه می کردند. نور لامپ های رنگی در میان روشنایی رنگارنگ جرقه های آتش بازی، نقش و نگارهای
افسانه ای مانی و ارژنگ را به یاد می آورد.
جلوی یکی از کافه ها، صدای ساز و آواز از داخل آن به گوش می رسید. توقف کردم؛ به داخل سرک کشیدم. دو مرد
سیه چرده در اونیفورم مخصوصی تا کمر برای مشتریان کافه خم می شدند. با دیدن مشتری های کافه، خیلی زود
متوجه شدم نباید آنجا بایستم، چه رسد به این که داخل شوم.
پیاده از خیابان فردوسی به طرف میدان فردوسی رفتم. آنجا تا حدودی خلوت بود. در رستورانی کوچک شام خوردم
و از آنجا با تاکسی به یوسف آباد برگشتم. ساعت از هشت گذشته بود. منطقه یوسف آباد خلوت بود، به خصوص در
کوچه ای که خانه ما واقع بود بیش از پنج شش خانواده زندگی نمی کردند و اغلب زمین ها را هنوز نساخته بودند.
تصور این که باید در آن خانۀ دوطبقه تنها باشم، مرا به وحشت می انداخت. از هیچ چیز نمی ترسیدم، ولی تنهایی
آزارم می داد. چاره ای نبود؛ داخل خانه شدم. همۀ چراغ های حیاط و تراس طبقه بالا را روشن کردم و تازه به یادم
افتاد کاش رادیویی می خریدم تا کمی از تنهایی در می آمدم.
مقداری میوه از ظهر مانده بود. نشستم و مشغول خوردن شدم. با مروری بر تست های امتحانی وحل مسائل ریاضی
سعی داشتم خودم را سرگرم کنم، ولی فایده نداشت. فکر کردم بار دیگر به خانه سرهنگ تلفن بزنم؛ شاید سیما
گوشی را بردارد. با عجله لباس پوشیدم وبه تنها کیوسک آن منطقه که چند کوچه بالاتر بود، رفتم. یک آن پشیمان
شدم. چند قدم برگشتم و بالخره، با تردید و دودلی داخل کیوسک شدم.
شماره خانه سرهنگ را گرفتم. خوشبختانه سیما گوشی را برداشت. چند لحظه طول کشید تا مرا شناخت. وانمود کرد
با یکی از دوستانش حرف می زند. گفتم: »دارم از تنهایی دیوونه می شم« نمی توانست راحت حرف بزند. از من....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662