#باغ_مارشال_43
خواهش کرد گوشی را نگه دارم تا از اتاق خودش صحبت کند. وباره که صدایش را شنیدم، گفتم: »از ساعت سه
بعدازظهر دارم تو خیابونا می چرخم ولی الان خسته و تنهام. چیزی نمونده کارم به جنون بکشه«
برایم نگران شد. مرا دلداری داد و گفت: »بالخره عادت می کنی و تنها نمی مونی« با مشاهده یکی دو نفر که می
خواستند تلفن بزنند، مجبور شدم حرف هایم را خلاصه کنم؛ وعده گذاشتیم فردا ساعت ده ابتدای خیابان پاستور
یکدیگر را ببینیم.
آن شب هر طور بود، گذشت. طبق عادت، صبح زود از خواب بیدار شدم. تا ساعت هشت و نیم با نمونه سوال ها و
حل مسائل ریاضی خودم را مشغول کردم و چون دو روز بود چای نخورده بودم، سردرد رهایم نمی کرد. ساعت نه از
خانه بیرون آمدم و سر وقت تعیین شده در مکانی که قرار گذاشته بودیم، منتظر ماندم.
طولی نکشید سیما را از فاصله دور دیدم. به استقبالش رفتم. با همان لبخند همیشگی سلام کرد و حالم را پرسیدم. با
دیدن او همۀ ناراحتی ها، تنهایی ها و سردردها را فراموش کردم. مجال حرف زدن نداشتیم. با عجله خودمان را سر
خیابان اصلی رساندیم و اولین تاکسی که برایمان توقف کرد، سوار شدیم.
مسیر مشخصی نداشتیم. سیما پیشنهاد کرد به سمت پل تجریش برویم. راننده تاکسی متوجه شد غیر از ما نباید
مسافر دیگری سوار کند. از داخل آینه ما را برانداز کرد و کم کم سرعت گرفت. سیما با نگاهی پر از راز و با
دلسوزی گفت: »دیشب که تلفن زدی و گفتی حوصله ات سر رفته، خیلی نگران شدم«
گفتم: »مهم نیست تا تو رو دیدم، همه چیز یادم رفت. بالخره عادت می کنم«
لذت دوست داشتن تا اعماق قلبم نفوذ کرده بود و به من مسرت و شادی می بخشید. حال پدرش را پرسیدم و به
شوخی گفتم: »جناب سرهنگی که تو شیراز دیدم با اونی که تو تهرون دیدم، خیلی فرق می کرد«
میان حرفم آمد و گفت: »پریشب احساس کردم ناراحت شدی، اما اشتباه می کنی. اتفاقاً پدرم از تو خیلی خوشش
میاد و موفقیت تو رو حتمی می دونه«
صحبت شیراز و مادرم پیش آمد که کاش راضی می شدند به تهران باییند.
سکوت کرده بودیم و به هم خیره شده بودیم که ناگهان تاکسی توقف کرد و راننده گفت: »اینجا تجریشه«
آن قدر غرق در هم بودیم که فاصله خیابان پاستور تا تجریش را حس نکردیم. می خواستم پیاده شوم که سیما در
مقابل کرایه بیشتر، از راننده خواهش کرد ما را به دربند برساند. بیرون را نگاه کردم. سیما گفت: »اینجا تجریشه« و
به این منطقه می گن شمرون.
تاکسی از خیابان دربند بالا رفت؛ باغ ها، درخت ها، نهرها و عمارت ها از کنارمان به سرعت می گذشتند. سیما کاخ
سعدآباد را به من نشان داد و گفت: »یه بار با پدر و مادرم به یکی از مهمونیای شاه تو همین کاخ دعوت شدیم«
از پوزخند تاکسی چنین برمی آمد ادعای سیما را باور نمی کند.
به میدانی رسیدمی که دیگر از آنجا راهی برای عبور اتومبیل نبود. مجسمه مرد کوهنوردی که از سنگ تراشیده
بودند، بیش از هر چیز دیگر توجهم را جلب کرد. کنار میدان پیاده شدیم. کرایه تاکسی را بیش از مبلغی که طی
کرده بودیم، پرداختم.
از سربالایی دربند پیاده راه افتادیم. بعد از عبور از کوه های سر به فلک کشیده به کنار نهری رسیدیم که با شتاب به
سمت پایین روان بود. کنار نهر و در دل سنگ ها، رستوران های بدون در و پیکری با لامپ های رنگارنگ، جلب....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662