eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
بالخره به میدان مجسمه کوهنوردی که به سربند معروف بود رسیدیم. خیلی دلمان می خواست تا غروب و حتی تا پاسی از شب در آن دره زیبا باشیم، ولی سیما به مادرش قول داده بود قبل از ساعت چهار به خانه برگردد. از سربند یکراست به میدان تجریش رفتیم. بعد از توقفی کوتاه، خودمان را به میدان پاستور، رسانیدم. به سیما قول دادم فردا شب سری به خانه شان بزنم و آنها را در جریان وضعیت امتحانم بگذارم. بر خالف میلمان، خداحافظی کردیم. از سیما که جدا شدم، برای چند لحظه مثل راننده ای که یک آن فرمان از دستش خارج شده باشد، گیج بودم. نمی دانستم کجا بروم. بی اختیار و بدون هدف قدم می زدم. کم کم به خودم آمدم و فکر کردم بهتر است آنچه در خانه کم و کسر دارم، تهیه کنم. به یکی از فروشگاه های لوازم خانگی رفتم و یک اجاق گاز کوچک، کپسول، کتری و قولی و یک دست فنجان خریدم و همه را داخل صندوق عقب تاکسی گذاشتم و به خانه برگشتم. جابه جا کردن وسایل آشپزخانه و روشن کردن اجاق گاز مدتی وقتم را گرفت. به محض این که اجاق گاز درست شد، قبل از هر کاری برای خودم چای دم کردم. مدتی طول کشید تا چای آماده شد. بعد از نوشیدن یکی از دو فنجان چای، در حالی که روی تخت دراز کشیده بودم و کتاب های درسی ام را دوره می کردم، خوابم برد. هنوز چشمم گرم نشده بود که با صدای زنگ از جا پریدم. همسایه روبرو بود. می بایست مبلغی بابت آسفالت کوچه می پرداختم و ورقه ای را امضاء می کردم. همسایه روبرو که پیرمردی بازنشسته و خوش صحبت و پرحوصله بود، مرا به حرف گرفت. می خواست از همه چیز سر در بیاورد. چیزی نداشتم از او پنهان کنم. خودم را معرفی کردم. از آشنایی با من اظهار خوشوقتی کرد و گفت فردا که پسرش مجید از شمال برگردد، و را با من آشنا می کند. سپس برای صرف شام مرا دعوت کرد. امتحان فردا را بهانه کردم و با تشکر از آن همه محبت، با او خداحافظی کردم. خالصه آن شب به صبح رسید. ساعت هشت خودم را به دانشگاه راسندم. تعداد داوطلبان امتحان تقریباً زیاد بود. هر کس طبقه شماره کارتش و تابلوهای راهنما به یکی از دانشکده ها و سالنی که تعیین شده بود، مراجعه می کرد. من به سالن شماره دو »دانشکده علوم« راهنمایی شدم. کم کم دلهره و اضطراب به سراغم آمد. صندلی ام را پیدا کردم و نشستم. لحظه به لحظه اضطرابم بیشتر می شد. ساعت نه سوال ها پخش شد. چهار ساعت فرصت داشتیم به صد سوال پاسخ دهیم. از زمان شروع تا وقتی که آخرین سوال را جواب دادم، همه حواسم به امتحان بود و زمان را از یاد برده بودم. وقتی یکی از مراقبین اعلام کرد بیش از بیست دقیقه فرصت ندارم، شروع به مرور پاسخ ها کردم و سپس ورقه ام را تحویل دادم و از سالن خارج شدم. بچه ها دسته دسته دور هم جمع شده بودند و درباره نحوۀ امتحان و کم و کیف سوالات بحث می کردند. عده ای که معلومات بیشتری داشتند، راضی بودند. تعدادی هم ناراضی به خانه هایشان برگشتند. دست بر قضا با دو نفر از داوطلبین رشته پزشکی آشنا شدم؛ یکی از آنها متولد تهران بود که خیلی زود خداحافظی کرد و از ما جدا شد. دیگری به نام ابراهیم بچه اهواز بود و نزد عمویش که کارمند شرکت نفت بود، زندگی می کرد. می گفت اگر قبول نشود به اهواز نزد پدر و مادرش برمی گردد.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌