eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم: »نه، هیچ وقت از تو خسته نمی شم، اما قبول کن دیگه فرصتی به این خوبی دست نمی ده« باالخره با دلایل منطقی راضی شد. اما احساس کردم می خواهد حرفی بزند. طاقت نیاور وگفت: »فقط به خاطر ناهید دلم نمی خواد به شیراز بری« از حسادتش خنده ام گرفت. خواهش کردم حتی یک کلمه هم با ناهید حرف نزنم. فکر نمی کردم تا این حد حسود باشد. قسم خوردم در دلم غیر از او جای کسی دیگر نیست. هنگام خداحافظی شبنم اشک روی مژگانش بیان ابر غمی بود که دلش را فرا گرفته بود. یک آن تصمیم گرفتم به خاطر او از رفتن به شیراز منصرف شوم ولی عقل حکم می کرد زیاد تابع احساس نشوم. ساعت 8 صبح روز بعد به شیراز رسیدم.انگار سالها از محل تولدم دور بوده ام با اشتیاق و بدون لحظه ای درنگ خودم را بخانه رساندم.مسیب در را برویم گشود.به محض اینکه مرا دید با صدای بلند همه را خبر کرد مرتب خدا را شکر میکرد که بخانه و زندگی برگشته ام.ترگل و جمشید به استقبالم دویدند.و صورت مرا غرق بوسه کردند مادرم مرا در آغوش گرفت و هر چه سعی کرد اشکش را از من پنهان کند نتوانست.در حالیکه با گوشه چارقدش چشمان اشک الودش را پاک میکرد قربان صدقه ام میرفت و مرا میبوسید.آویشن که عادت داشت صبحها دیرتر از بقیه از خواب بیدار شود با صدای ترگل که خبر از آمدن من میداد هراسان از خواب بیدار شد .چند لحظه ای گیج بود و خیال میکرد دارد خواب میبیند بعد یکمرتبه در آغوش پرید و دستش را دور گردنم حلقه زد.مرتب صورتم را میبوسید. مثل آدمهایی که کار خطایی کرده باشند حالتی شرمنده داشتم.ترگل برایم صبحانه آورد د رحالیکه مشغول خوردن بودم درباره خردی خانه و مستاجر طبقه پایین و امتحان ورودی دانشکده توضیح دادم.مادرم منتظر بود از سرهنگ و خانمش حرف بزنم.بالخره طاقت نیاورد و پرسید:سرهنگ افشار چی؟مگه اسم تو رو ننوشته بود؟ مردد بودم چه بگویم.یک لحظه خواستم به دروغ متوسل شوم و بعد با بی تفاوتی گفتم:آها...یادم رفت بگم.سرهنگ اون آدمی نبود که وانمود میکرد.اونطور که انتظار داشتم منو تحویل نگرفت اگه کارت ورود به جلسه امتحان و مدارکم پیش او نبود شاید هرگز به خونه اونا نمیرفتم. مادرم با نگاهی پر معنی گفت:یعنی تو سیما رو ندیدی و بخاطر او...میان حرفش پریدم و گفتم:چرا مادر اما اونقدر جوونای خوش تیپتر و پولدارتر از من دور و ور اون میپلکن که من بین اونا گم هستم. با کنجکاوی پرسید:چطور اینجا بتو پیله کرده بود؟ گفتم:هر چه اینجا دیدین فراموش کنین من فقط برای ادامه تحصیل به تهرون رفتم. موضوع صحبت را عوض کردم و جویای حال همه فامیل به خصوص دایی و زندایی شدم.مادرم آهی از ته دل کشید و گفت:همه خوب هستن مادر فقط از اینکه تو این موقعیت ما رو تنها گذاشتی تعجب کردن... ناگهان ترگل دستش را دور گردنم انداخت و صورتم را بوسید و با بغض گفت:ما خیلی تنها شدیم داداش. چنان تحت تاثیر قرار گرفتم که دلم میخواست قید همه چیز را بزنم پس از ساعتها درددل به اتاقم رفتم همه چیز مرتب و منظم سرجایش قرار داشت آنقدر خسته بودم که تا ظهر خوابیدم. مادرم برای ناهار کلم پلو پخته بود.بعد از مدتی تازه مزه غذا را میفهمیدم به مادر گفتم:هیچ جا مثل شیراز و هیچ غذایی مثل دستپخت شما نمیشه.از حرف من خوشش امد و امیدوار بود همیشه معتقد به گفته ام باشم.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌