eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از غذا صحبت به خانواده کاظم خان کشیده شد مادر گفت:یکی دو بار ناهید و مادرش به دیدن من اومدن ناهید هنوز امیدواره و گفته غیر از تو تن به ازدواج با کس دیگه نمیده.از تصمیم ناهید خنده ام گرفت گفتم:خیلیا از این حرفا زدن...با وجود اونهمه خواستگار بالخره اونم شوهر میکنه. صحبت از بهمن شیبانی همان که زمینهای کشاورزی ما در اجاره اش بود پیش آمد طبق قرار داد بعد از کاشت و برداشت یک سوم محصول بما تعلق میگرفت بعد از رفتن من به تهران قرار داد را نصف به نصف بنفع ما تغییر داده بود.از حاتم بخشی او تعجب کرده بودم.مادر میگفت آدم بسیار خوبی است و تا بحال چند مرتبه پیغام فرستاده اگر تا قبل از برداشت محصول پول لازم داشتیم او را در جریان بگذاریم.به هز حال غیر از اینکه باور کنم بهمن خان شیبانی تغییر کرده و آدم مهربان و با گذشتی شده چاره ای دیگر نداشتم و هیچ دلیلی هم نداشت به او بدبین باشم. بعدازظهر آنروز تصمیم گرفتیم همگی به گورستان دارالسلام برویم.لندرور پردم داخل گاراژ بود.آنطور که مادر میگفت چند روز پیش جمشید اتومبیل را روشن کرده و به در و دیوار گاراژ زده بود.زیاد پیگیر قضیه نشدم با زبان خوش به جمشید گفتم که چون گواهینامه ندارد هرگز پشت اتومبیل ننشیند. گلگیر لندرور کمی فرو رفته بود.جای شکر داشت که این اتفاق در گاراژ افتاده بود و باعث گرفتاری نشده بود. اتومبیل را روشن کردم و همگی سوار شدیم و به قبرستان رفتیم. مادرم در حالیکه روی سنگ قبر پدرم افتاده بود همراه با گریه صدای حزن انگیز او را صدا میزد و میگفت:بلند شو پسرت از تهرون اومده.گریه امانم نداد.بیاد آنروزها که پدرم زنده بود و زندگی آرامی داشتیم های های گریستم آنقدر که بقیه مار دلداری میدادند. نزدیک غروب گورستان را ترک کردیم.چون خانه دایی نصرالله سرراهمان بود به آنجا رفتیم.دایی و زندایی از دیدن من خوشحال شدند و به اصرار ما را برای شام نگه داشتند.آنچه در تهران اتفاق افتاده بود غیر از دیدن سیما برای دایی شرح دادم. از موضوعهای مختلف حرف به میان آمد دایی هم از مردانگی و گذشت بهمن خان شیبانی تعجب کرده بود. زندایی صحبت ناهید را پیش کشید که ادعا کرده هرگز ازدواج نخواهد کرد .سپس در یک فرصت کوتاه مرا کنار کشید و با زیرکی از سیما پرسید.چون میدانستم اغلب زنها سر نگه دار نیستن و زندایی هم از دیگران مستثنی نبود گفتم:فکر سیما رو از سرم بیرون کردم.باورش برای او مشکل بود.ولی منم اصراری نداشتم حرفم را باور کند. چیزی به نیمه شب نمانده بود که بخانه خودمان برگشتیم روز بعد به قصر الدشت نزد بهرام رفتم هنوز باور نمیکرد تصمیم دارم 1 سال در تهران و دور از خانواده باشم.میگفت آن دختر تهرانی عقل و دین از من ربوده و اینده خوبی د رانتظارم نیست. از پیش بینی او خنده ام گرفت.به گمان اینکه مسخره اش میکنم عصبانی شد و سرم داد کشید.گفت:مادرت جوونه و خواهرات و برادرات احتیاج به سرپرست دارن.نباید اونا رو تنها بذاری.دختر کاظم خان سر زبونا افتاده و مثل جنس بازار زده شده دیگه کسی سراغش نمیره اگر هم روزی شوهر کنه بی شک مورد سرزنش قرار میگیره که قبلا دلش در گرو دیگری بود.چطور به همه چیز پشت پا زدی ؟مگه تو پسر بهادر خان نیستی؟ هر چه میگفت حقیقت داشت ولی عشق سیما چنان بر دلم آتش زده بود که گوشم بدهکار آن حرفها نبود.با قهر و غیظ از او خداحافظی کردم و باغ قوام رفتم.اسدالله پاکار و حسن باغبان به محض دیدن من اشک در چشمانشان حلقه.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌