#باغ_مارشال_50
زد و برای پدرم فاتحه خواندند.من ابتدا بیاد خاطراتی که با پدرم در آن باغ داشتم افتادم و بعد بیاد سیما حدود 2
ساعت اطراف باغ قدم زدم و سپس به شیراز برگشتم.
مادرم اوقاتش تلخ بود با جمشید بگو مگو کرده بود میگفت جمشید دیگر از او حرف شنوی ندارد و میخواهد ترک
تحصیل کند.سرم داد کشید:اگه تو به تهرون نمیرفتی اینقدر پرخاشگر و سربه هوا نمیشد.
شب که جمشید بخانه برگشت ابتدا با زبان خوش او را نصیحت کردم از ترک تحصیل منصرف شود.اما گوشش
بدهکار نبود .میگفت از درس خواندن خوشش نمی آید.کم کم صدایم بلند شد و با توپ و تشر او را تهدید کردم.بر
خالف انتظار در برابرم جبهه گرفت میگفت دیگر بزرگ شده و هرکاری دلش بخواهد انجام میدهد.چنان عصبانی
شدم که او را زیر لگد گرفتم.در حالیکه از دستم فرار میکرد گفت:چطور تو بخاطر سیما رفتی تهرون؟خودم شما رو
ته باغ دیدم خلوت کرده بودین.از پشت درخت حرفاتونو شنیدم که با هم قول و قرار میذاشتین.من تابحال به مادر
چیزی نگفته بودم ولی حالا از تهرون برگشتی که منو بزنی....
دنبالش کردم فرار کرد.
مادرم گوشه ای نشست و به فکر فرو رفت.از اینکه با جمشید تند برخورد کردم پشیمان شدم.
پس از لحظاتی سکوت مادر گفت:آره مادر اگه میخوای با سیما ازدواج کنی اگه بخاطر او بما پشت کردی خب بگو.
از خجالت سرم را بلند نکردم.یک مرتبه پشیمان شدم که به شیراز برگشتم.صدای زنک در ما را از آن حال و هوا
بیرون اورد.خاله ام به دیدن من آمده بود.اندکی بعد یکی دو نفر دیگر از اقوام هم آمدند با جمشید سرسنگین بودم
ولی مصلحت این بود از راه دیگر او را متوجه اشتباهش کنم.وقتی همه مهمانان رفتند او را به اتاق خودم بردم و مثل
یک دوست نصیحتش کردم.جمشید از اینکه عصبانی شده و موضوع من و سیما را بزبان آورده بود معذرت
خواست.گفتم:مهم نیست.فقط باید بمن قول بدی مادر رو اذیت نکنی.از او قول مردانه گرفتم و سپس او را نزد مادرم
بردم و وادارش کردم دستش را ببوسد.برای اینکه خیالم از اتومبیل راحت شود تصمیم گرفتم آنرا به تهران ببرم.
چند روز بیشتر به اول مهر نمانده بود .ترگل و اویشن و جمشید خودشان را برای مدرسه آماده میکردند.
من تا آخرین روز اواقتم را با بچه ها گذراندم و آنها را با اتومبیل به گردش بردم قول دادم در هر فرصتی به شیراز
بیایم و به آنها سر بزنم.شبی که فردایش قرار بود شیراز را تکر کنم.مادرم با من خلوت کرد حالتش تغییر کرده
بود.خیلی جدی و مصمم گفت:برای آخرین میگم اگر ممکنه تهرون رو فراموش کن.این بچه ها پدر ندارن هر چه
باشه تو برادر بزرگ اونا هستی.
گفتم:این غیر ممکنه ما خونه خریدیم مستاجر داریم برنامه چیدیم...
میان حرفم آمد.آهی از ته دل کشید و گفت:مهم نیست تو بزرگ شدی و اختیارت دست خودته منم میدونم چیکار
کنم.از حرفهای او سردرنیاوردم هر چه فکر کردم از این حرفها چه منظوری دارد چیزی دستگیرم نشد.خواهش
کردم بیشتر توضیح بدهد.
گفت:کاری به این کارها نداشته باش.تو کار خودت رو بکن منم کار خودم رو میکنم اصلا ناراحت نباش.
صبح زود عازم تهران شدم .ترگل و اویشن و جمشید ناراحت بودند.مادرم سعی داشت نسبت بمن بی تفاوت باشد.با
این وجود صورتم را بوسید.از ضربان تند قلبش و حرارت بدنش مشخص بود هرگز نمیتواند احساس مادری را پنهان
کند.تقریبا تا سرکوچه بدرقه ام کردند و مرا به اما خدا سپردند....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662