#باغ_مارشال_54
بقول معروف آنقدر مشغول بودم که گذشت زمان را حس نمیکردم.تعطیالت نوروز آنسال خیلی زود فرا رسید و
منهم مثل اغلب شهرستانیها که عازم دیارشان بودند باید به شیراز مرفتم.
سیما اصرار میکرد پدر و مادرش را برای تعطیالت به شیراز دعوت کنم اما من مخالف بودم.مخالفت من او را ناراحت
کرده بود و حتی از من عصبانی شده بود خیال میکرد مسائلی را از او پنهان میکنم.وقتی با دلیل برایش توضیح دادم
جو خانواده ما بعد از مرگ پدرم فرق کرده و شیرازی ها آدم های متلک گویی هستند و منتظرند بهانه ای برای
حرف زدن بیابند بهمین دلیل تا مادرم رسما او را خواستگاری نکند مصلحت نیست به شیراز بیاید تا اندازه ای مجاب
شد.اما ازاینکه میخواستم دو هفته از او دور باشم نگران بود.البته نگرانی منهم کمتر از او نبود گرچه با دو نگرش
متفاوت مسایل را تجزیه و تحلیل میکردیم.
به هر حال با ارزوی این که به او و خانواده اش در ایام نوروز خوش بگذرد با اتومبیل خودم عازم شیراز شدم.قبل از
تحویل سال در خانه خودمان بودم.مادرم دلش برایم تنگ شده بود از دیدن من ابراز خوشحالی میکرد ترگل و
اویشن رهایم نمیکردند .جمشید مثل یک مرد صورتم را بوسید و بمن خوش آمد گفت:مادرم و ترگل و جمشید ادعا
میکردند خیلی عوض شده ام.تغییر روحیه و رفتارم بر خودم هم پوشیده نبود.حال و هوای تهران بر من اثر گذاشته
بود حس میکردم تا حدودی بین من و خانواده م فاصله افتاده است خودم را مهمان فرض میکردم.
اولین روز سال جدید همگی به گورستان دارالسلام رفتیم.مادرم مثل گذشته نبود آهسته گریه میکرد.میگفت قسمت
این بوده زود بیوه شود م هم دیگر عادت کرده بودیم.
طبق معمول همه ساله باید به دیدن دایی نصرالله که بزرگ فامیل بود.میرفتیم ولی مادرم گفت باید همگی در خانه
بمانیم چون طبق آداب و رسوم خویشان و آشنایان به دیدنمان می آیند.از لحنش مشخص بود که با دایی نصرالله بگو
مگو کرده است چندان هم اصرار نداشتم از موضوع دلخوری مادرم با دایی سردربیاورم.
بالخره یکی دو روز اول سال آنهایی که نسبتی یا اشنایی با ما داشتند آمدند.خانواده کاظم خان که به دیدنمان آمدند
برای یک لحظه نگاهم به ناهید افتاد.نمیدانم چرا یک مرتبه ترسیدم.مادرش نزد من آمد و حالم را پرسید و برای
پدرم خدابیامرزی طلب کرد.از او خیلی خجالت کشیدم بحدی که سرم را بالا نکردم.
در میان آدمهایی که می آمدند و میرفتند تنها کسی که برایم تازگی داشت بهمن خان شیبانی بود که بیش از دیگران
خود را بما نزدیک میکرد.دایی نصرالله با بهمن خان سرسنگین بود ولی مادرم او را زیاد تحویل میگرفت و کارهایی
به او واگذار میکرد که به او مربوط نبود.
رابطه حسنه مادر و بچه ها بخصوص جمشید با بهمن خان وادارم کرد با کنجکاوی علت آنهمه صمیمیت را بپرسم.
مادرم ضمن تعریف از بهمن خان که آدم خوبی است میگفت:پدرت در قید حیات که بود.به او خیلی محبت
داشت.میخواد به این وسیله محبت پدرت رو جبران کنه.
تا آنجا که یادم می آمد فقط یکبار او را در مراسم فوت پدرم دیده بودم قانع نشدم و گفتم:فکر میکنم موضوع چیز
دیگه است.
مادرم با لبخندی رضایت بخش گفت:خب زمین و ملک در اجاره اونه و انشالله جمشید هم میخواد دومادش بشه..
سه سال پیش همسر بهمن خان از روی اسب افتاده و مرده بود.او یک دختر داست بنام زیبا 16ساله بود و یک پسر
بنام کیومرث که 3 سال از زیبا کوچکتر بود.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662