#باغ_مارشال_57
گفتم:بخاطر جمشید نیست مادر.اگه مسئله دوستی با بهمن خان به جمشید ختم بشه هیچ عیبی نداره.
یکمرتبه از کوره در رفت و گفت:پس چیه؟حتما فکر میکنی بمن نظر داره!مثل اینکه رفتی تهرون عقلت رو
دزدیدن!پسر میدونی من کی هستم؟دختر محمد تقی خان!خیال میکنی جرات داره نگاه چپ بمن بندازه؟
با خوش زبانی ادامه داد:پاشو پسر بیخودی فکر و خیال نکن.
حرفهایش بدلم نشست.خودم را سرزنش کردم چرا درباره او فکرهای ناجور به سرم زده بود.نه مادر من تو رو
خوب میشناسم بنظر من اگه جمشید ادامه تحصیل بده بهتره.
با تعریف از بهمن خان و دخترش گفت بهتر این است یکی مثل بهمن خان بالای سر جمشید باشد.
تا حدی از ناراحتی بیرون آمده بودم ولی صد در صد ذهنم از آنچه حدس زده بودم پاک نشده بود.
باالخره روز سیزدهم فرا رسید.غیر از ما که بخاطر مرگ پدر طبق آداب و رسوم تا یکسال از آنچه جنبه شادی و
سرور داشت محروم بودیم اغلب مردم شهر به دشت و صحرا رفتند.بعضی ها هم برای احترام بما در خانه شان
ماندند.بعدازظهر همان روز درباره برخی مسایل با مادرم صحبت کردم بمن قول داد به محض تعطیل شدن مدارس
به تهران بیاید و درباره سیما با سرهنگ صحبت کند.میگفت برای خوشبختی من هر کاری از دستش بر بیاید انجام
میدهد.منهم متعهد شدم بعد از پایان دوران تحصیل به شیراز برگردم و زندگی خوب و ارامی داشته باشیم.
شب در میان بهت و حیرت مادرم دو قواره پارچه نایاب که سوغات فرنگ بود بمن داد تا به سیما بدهم و برای
رضایت من گفت:البته قابل سیما را ندارد.
آنهمه انعطاف چنان مرا شگفت زده کرده بود که مدتی ناباورانه به پارچه ها خیزه شدم و سپس صورتش را بوسیدم.
گفت؟:نباید مانع چیزی شد که شرع مقدس اسلام حلال کرده.
جمله اش حرف برانگیز بود ولی بروی خودم نیاوردم.
روز چهاردهم هنوز هوا روشن نشده بود که در میان شور و هیجان مادر ترگل و آویشن و جمشید عازم تهران شدم.
بعد از آشنایی با سیما این سومین بار بود شیراز را ترک میکردم دفعات قبل تعلق خاطرم به خانواده ام چنان بود که
وقتی از شهر و دیارم دور میشدم نگران بودم ولی اینبار خوشحال بودم شیراز را ترک میکنم.شیراز دیگر مثل سابق
نبود.در آنجا چیزی جز غم و غصه نصیبم نمیشد تصمیم گرفتم تعطیلات تابستان را د رتهران بگذارنم.
نزدیک غروب بود که به تهران رسیدم.با اینکه خیلی خسته بودم اول بخانه سرهنگ رفتم آنها هم روز گذشته از
شمال برگشته بودند.نمیدانم چه پیش آمده بود که سرهنگ بیش از گذشته مرا تحویل میگرفت.برخوردش صمیمانه
تر شده بود.خانم هم مهربانتر بنظر می آمد.سیما که سابقا خجالت میکشید جلوی پدرش با من حرف بزند اینبار پر
حرفی میکرد و هیجان زده بود بعد از تبریک و احوالپرسی برایم از شمال تعریف کردند که خوش گذشته و فقط
جای من خالی بوده.
آنشب بعد از خوردن شام دیگر اصرار نداشتم بخانه خودم برم همانجا خوابیدم.صبح زود که سرهنگ به اداره اش
رفته بود سر میز صبحانه هدیه مادرم را به سیما دادم خوشحالی او بحدی بود که ناگهان فریاد کشید و گفت:هیچ چیز
به اندازه اینکه مادرت منو قبول کرده و برام سوغاتی فرستاده خوشحالم نمیکرد.وقتی گفتم بعد از سال پدرم مدتی
به تهران می آید خوشحالی سیما و مادرش بیشتر شد.
بدون اینکه بزبان بیاوریم همه چیز حکایت از ان داشت بالخره من و سیما ازدواج میکنیم و دیگر هیچ مانعی در
پیش نیست....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662