#باغ_مارشال_58
از صرف صبحانه سیما را به مدرسه رساندم.بین راه حرفهایی را که جلوی مادرش نمیخواست بگوید گفت و ادعا
کرد در شمال بدون من به او خوش نگذشته است منهم گفتم که بدون او دیگر شیراز لطفی ندارد.
سیما گفت:مادرم درباره ت با پدرم خیلی صحبت کرد و پدرم قبول کرد به شرط آنکه شیرازیا مخالفت نکنن.
گفتم:درباره تو با مادرم زیاد حرف زدم و همینکه برات پارچه پیرهنی فرستاده دلیل بر رضایتشه.
وقتی میخواست پیاده شود گفت از این به بعد دیگر خودم را در ان خانه غریب ندانم و بیشتر به آنجا بروم.
از سیما که بگذریم برای بچه هادانشکده بخصوص ابراهیم دلم تنگ شده بود.انگار سالها از آنها دور بوده
ام.دخترهای کلاس مرا برادر خود میدانستند و برای من هم آنها مثل خواهر بودند.واقعا محیط دانشکده مقدس
بود.تعطیلات عید باعث شده بود دانشجویانی که شهرستانی بودند و به شهر خودشان رفته بودند با روحیه تازه
برگردند.بعضی ها هم که ساکن تهران بودند و به شهرهای دیگه رفته بودند از مسافرتشان حرف میزدند.ابراهیم
میگفت که حال مادرش خوب شده و آنقدر از شهرشان اهواز و مسافرهای نوروزی که به ابادان و خرمشهر رفته
بودند تعریف کرد که هوس کردم در فرصتی مناسب سفری به جنوب داشته باشم.بعد از دانشکده بخانه رفتم آقای
مفیدی دلش شور افتاده بود میگفت دیروز منتظرم بوده است.قبل از اینکه به آپارتمانم بروم برای عید دیدنی به
طبقه پایین رفتم فروغ خانم با اینکه هنوز مادر برادر و خواهرانم را ندیده بود حالشن را پرسید.نیم ساعتی نشستم و
سپس به طبقه بالا رفتم.همه چیز تمیز و گردگیری شده سرجای خودش قرار داشت.از اینکه چنی مستاجرهای خوبی
نصیبم شده بود احساس خوشحالی میکردم .بعد از استراحتی کوتاه سراغ مجید پسر همسایه روبرو رفتم.از دیدن من
خوشحال شد تنها بود پدر ومادرش برای دیدن برادر بزرگترش به پاریس رفته بودند.
حالش را پرسیدم گفت:از اول فروردین تنها بودم و فقط مطالعه میکردم.
تا پاسی از شب با هم بودیم و درباره آینده سیاست و دانکشده صحبت میکردیم.نظرش را درباره عشق پرسیدم با
لبخندی پر معنی گفت:عشق؟نمیدونم یعنی تابحال تجربه نکردم.
در همین لحظه زنگ آیفون گفت و گویمان را قطع کرد.
آقای مفیدی مثل یک پدر مهربان برای شام دنبالم آمده بود.مجید با اصرار او را به آپارتمان دعوت کرد.برایش چای
آورد و از او خواهش کرد شام را با ما بخورد.خیلی زود پذیرفت و برای اینکه به همسرش اطلاع دهد ما را تنها
گذاشت.بعد از مدتی با ظرفی از غذا برگشت.قبل از اینکه مجید چیزی بگوید آقای مفیدی با خوشرویی گفت:اگه
هدف اینه که ساعتی با هم باشیم پس فرصت غذا پختن نداریم باید حداکثر استفاده رو از وقت بکنیم.
آقای مفیدی آدم جالبی بود.سی سال دبیری به او آموخته بود چگونه با جوانان دوست باشد و آنچه آموخته و تجربه
کرده بود به آنان بیاموزد.با دقت وحوصله به حرفهایمان گوش میکرد و خیلی ساده و با متانت و بردباری جواب
میداد.
مجید معتقد بود نظر استاد مفیدی را درباره عشق بپرسیم.
از همان روز بود که آقای مفیدی را استاد صدا کردم واقعا لقب استاد برازنده اش بود.بعد از مقدمه ای کوتاه درباره
این که مشکل بسیاری از مردم در وهله اول این است که دوستشان بدارند.گفت:عشق تعریف واحد و مشخصی نداره
عشق بیشتر نوعی جهت گیری و منش آدمیه که او رو با تموم جهان و نه با یه مشعوق خاص پیوند میده.استاد وقتی
متوجه شد ما چیزی از حرفهای او نفهمیده ایم با بیانی ساده تر ادامه داد:آدم تا همه رو دوست نداشته باشه نمیتونه....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662