eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
بهرام که بدش نمی آمد سربسر من بگذارد ظاهرا به پشتیبای از مادر گفت:والله منم خیلی بهش گفتم به خرجش نمیره بی بی.کسی بهتر از ناهید؟خوشگل نیست مه هست دختر خان نیست که هست ثروت نداره که داره. در همین لحظه جمشید از راه رسید .از بازی و شیطنت و سوارکاری آنقدر خسته بود که گوشه ایوان ولو شد. کم کم صحبت بالا گرفت مادرم از خونسردی من داشت به جوش می آمد که پدرم با اشاره سر صحبت را عوض کرد و گفت:اگه قصد جنگل رفتن را دارید منم میام. از اینکه پدر همراهیمان میکرد خوشحال بودیم.جنگل را مثل کف دستش میشناخت و یقین داشتیم دست خالی برنخواهیم گشت.از آن گذشته من هر وقت با پدرم به مسافرت یا شکار یا هر جای دیگری میرفتیم احساس امنیت میکردم. آشپزباشی برای آوردن شام از پدرم اجازه گرفت و اسدلله پاکار سفره را پهن کرد .عمارت قوام همیشه یک آشپز داشت که حقوق خوبی میگرفت.گرچه تابستانها کارش زیاد بود ولی سال اشپز بود و اجاقی از خاکستر سرد.باالخره سفره آماده شد.مادرم از من عصبانی بود و بقول معروف زورش بمن نمیرسید.سر جمشید داد کشید و گفت:بس که روز شیطونی میکنه شب عین مرده میفته پاشو بیا شام بخور...بعد رو کرد به پدرم و گفت:هر دوشون دارن جون منو میگیرن خسرو اینطوری جمشید هم از صبح تا شب با تفنگ ساچمه ای تو این باغ نمیدونی چیکار میکنه...پدرم با خوشرویی مادرم را به خونسردی دعوت کرد و به جمشید تذکر داد اگر بخواهد صدای مادرم رادر بیاورد او را به شیراز میفرستد.بعد از صرف شام به اسدالله سفارش کردیم دو بعد از نیمه شب سه اسب برایمان زین کند و ما را صدا بزند. من و بهرام برای خوابیدن به آلاچیق کنار استخر رفتیم شبی مهتابی بود.نسیمی ملایم که از بوته های گل بلند میشد و صدای یکنواخت آب که از جوی کوچک کنار آلاچیق به استخر میریخت ما را بخوابی عمیق فرو برد. سر ساعت مقرر با صدای اسدالله بیدار شدیم.پدرم آماده شد بود و اسبها هم زین شده بودند.من لباس مخصوص سوارکاری را که پسر فروغ الملک قوامی از لندن برایم آورده بود پوشیدم بهرام هم آماده شد.همگی سوار اسب شدیم و از باغ بیرون رفتیم بعد از طی مسافتی دیوار باغ را دور زدیم و از راه باریک دامنه کوههای مجاور رهسپار جنگل شدیم.از چند تپه که عبور کردیم به ابتدای جنگل رسیدیم.مهتاب بما کمک میکرد تا راه را تشخیص بدهیم.هر چه جلوتر میرفتیم درختان انبوهتر و عبور از لاب لای شاخه ها مشکلتر میشد و غیر از صدای سم و نفس اسبها و برخورد ما با شاخه های درختان بصدای دیگری بگوش نمیرسید .گاهی پرندگان که بین شاخه ها آشیان داشتند با نزدیک شدن ما از لانه هایشان میپریدند و ما را میترساندند.هوا کاملا روشن نشده بود که به شکارگاهی که پدرم در نظر داشت رسیدیم .در یک سمت کوه و دره ای عمیق بود و در سمت دیگر جنگل اسبها را در پناه تخته سنگی بزرگ که سیلهای بهاری اطرافش را شسته بودند بستیم و بین دو برآمدگی خاک مشرف به برکه ای که آبشخور شکار بود کمین کردیم.شعاع خورشید کم کم از پشت کوه خودش را نشان میداد و نور ماه را کمرنگ میکرد.ناگهان متوجه شدین تعدادی شکار از طرف برکه می آیند.کوچکترین حرکت نابجا ممکن بود باعث فرارشان شود انگار خطر را حس کرده بودند با تردید قدم برمیداشتند گاهی می ایستادند و نگاهی به اطراف می انداختند و دوباره به ارامی حرکت میکردند.قلبم از شدت ضربان داشت از سینه ام بیرون میزد.پدرم تجربه اش بیش از ما بود اشاره کرد به اعصابمان مسلط باشیم و بی موقع تیراندازی نکنیم.شکارها اهسته اهسته یکی از پس از دیگری خودشان را به برکه رساندند.چند لحظه مکث کردند نگاهی به..... نویسنده: حسن کریم پور ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌