#باغ_مارشال_62
خلاصه آنشب دنیای جدیدی را که سوغات فرنگی ها محسوب میشد تجربه کردم.
از آن شب به بعد سیما به اخلاق و مرام من پی برد و فهمید چگونه آدمی هستیم.با اینکه سعی داشت باب میل من
باشد ولی د رفرصتهای مناسب میکوشید مرا با تمدن غرب اشنا کند که من هرگز زیر بار نمیرفتم یعنی خوشم نمی
آمد.
امتحانات دومین ترم اولین سال دانشکده من و امتحانات نهایی سال آخر دبیرستان سیما، باعث شد بیشتر به درس و
مطالعه بپردازیم و کمتر یکدیگر را ببینیم.
هفته ای یک بار به یدن سیما می رفتم و خیلی زود به خانه خودم برمیگشتم. بیشتر اوقات من و ابراهیم با هم درس
می خواندیم و تبادل نظر می کردیم.
آقای مفیدی هم چند شاگرد خصوصی برای خودش دست و پاکرده بود. زحمت پخت و پز و گاهی دوخت و دوز هم
به عهده فروغ خانم بود. می گفت: تو مثل پسرم هستی. البته ناگفته نماند من هم برای آنها صاحبخانه نبودم.
از زمانی که در یوسف آباد بودم؛ فقط یک بار سیما را به آن منطقه برده بودم و از داخل کوچه ؛ خانه را به اونشان
داده بودم. سیما اصرار داشت به خانه من بیاید و در کارها کمک کند، اما من با این استدلال که همسایه ها با دیدن
یک دختر در خانه ام ممکن است قضیه را به شکل بدی تعبیر کنند و گمان بد ببرند؛ او را از این فکر منصرف می
کردم. من موضوع سیما را به آقای مفیدی نگفته بودم؛ فقط مجید و ابراهیم از دوستی من و سیما و این که قصد
ازدواج داشتیم، با خبر بودند.
من و سیما امتحانات را با موفقیت پشت سر گذاشتیم. سیما خودش را برای دانشکده ادبیات آماده می کرد. من هم
تصمیم گرفتم به شیراز بروم؛ ولی آن طور که باید مثل گذشته، شور و شوق نداشتم. سیما هم پی برده بود برای
رفتن به شیراز چندان تمایل ندارم.
یک شب که به خانه آنها رفته بودم، سرهنگ بعد از مقدمه ای درباره کار و فعالیت پیشنهاد کرد در صورت تمایل،
به کمک آقای قاجار – عموی خانم که در وزارت امور خارجه مدیر کل امور اداری بود – به طور موقت مشغول کار
شوم. من هم بدون تردید پذیرفتم. آقای قاجار را یک بار در خانه سرهنگ دیده بودم. سیما بارها درباره او با من
صحبت کرده بود و معتقد بود بین فامیل احترام خاصی دارد و بیشتر اختلافات با وساطت او حل می شود.
طولی نکشید در دبیرخانه وزارت امور خارجه مشغول کار شدم. بر طبق وظیفه ام، نامه هایی را که از سفارتخانه های
کشورهای مختلف می آمد، برای اقدام به مدیریت مربوطه می فرستادم. آقای قاجار ظاهرا آدم خوبی بود و قبال در
مجلس شورای ملی، نماینده مردم خطه شمال یعنی استان مازندران بود و بعد از تصدی پست های متعدد – از جمله
معاون وزیر – به سمت مدیر کل امور اداری و مالی وزارت امور خارجه درآمده بود. آقای قاجار از اعتبار زیادی
برخوردار بود و به خاطر او، به من هم خیلی احترام می گذاشتند. شاید به همین دلیل از فضای وزارتخانه خوشم می
آمد.
ابراهیم به اهواز رفته بود و مجید بیشتر اوقاتش به مطالعه می گذشت. من هم از صبح تا دو بعد از ظهر مشغول کار
بودم و از ساعت سه تا چهار بعد از ظهر به توصیه آقای قاجار در کلاس زبان همان وزارتخانه شرکت می کردم.
چون می دانستم مادرم منتظر است، کلاس زبان را بهانه کردم و برایش نوشتم تا سالگرد پدرم نمی توانم به شیراز
بیایم. بعد از دو هفته، جواب نامه که سرتاسر گله و سرزنش بود، به دستم رسید. نوشته بود:...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662