#باغ_مارشال_67
مراسم از مسجد محل که جمع زیادی شرکت کرده بودند به گورستان کشیده شد. گریه های مادرم تصنعی بود. این
بار بیش از همه من گریه می کردم به حدی که برای ساکت کردنم عده ای به زحمت افتاده بودند. نزدیک غروب
بود که از گورستان به خانه برگشتیم. عده زیادی برای شام ماندند و تعدادی هم به خانه هایشان برگشتند. فروغ
الملک قوامی و محمد خان ضرغامی از جمله آدم های سرشناسی بودند که آن شب پیش ما مانده بودند. قوامی از من
گله داشت چرا آنها را فراموش کرده ام. ادعا داشت به اندازه پسرش دوستم دارد. محمدخان ضرغامی آن شب
خیلی از من تعریف کرد. می گفت باعث افتخار است روزی پزشک می شوم و به شهر و دیار خودم بر می گردم.
کاظم خان با من سر سنگین بود و حتی کلمه ای حرف نزد. بهرام بیش از بقیه زحمت می کشید و واقعا جای دایی
نصراهلل که روز به روز به مرگ نزدیک تر میشد خالی بود. همان خواننده ای که روز فوت پدرم در سعادت آباد
سنگ تمام گذاشته بود و عده زیادی او را می شناختند از راه رسید. طولی نکشید که مجلس را از سکوت بیرون
آورد. در پایان مراسم، در حالی که به من اشاره داشت، شعری خواند که هیچ وقت فراموش نمی کنم:
من ازملک پدر کردم جدای بکردم با غریبون آشنایی
غریبون خصلت خوبی ندارند که اول خوب بعدا بی وفایی
کامال مشخص بود منظور او من هستم و آن شعر را بی ربط و بی مقصود نمی خواند. در دلم گفتم چقدر اشتباه می
کند، نمی داند غریبه ها به مراتب بهتر از آشنایان هستند. بعد از صرف شام و چای و میوه مهمانان یکی پس از
دیگری خداحافظی می کردند که ناگهان ناهید را دیدم. نگاه حسرت بارش همه وجودم را به لرزه انداخت. خجالت
کشیدم ولی به روی خودم نیاوردم در حالیکه مهمانان را تام در بدرقه می کردم، ناهید خودش را به من نزدیک کرد و
همراه با آهی جگرسوز و نگاهی پرمعنی، بدون رودرواسی و خیلی برپروا سلام کرد و حالم را پرسید و گفت:
امیدوارم تو زندگی موفق باشی و هیچ وقت مرگ عزیزانت رو نبینی . در ضمن می خواستم بگم من تا آخر عمرم
شوهر نمی کنم....
هنوز حرفش تمام نشده بود که مادرش خشمگین، در حالیکه از من روی برگردانده بود، دست ناهید رو گرفت و
عصبانی از او چرا بین مردم با من حرف زده او را از خانه بیرون برد.
کاری که ناهید کرد – جلوی چشم آن همه آدم با من حرف زد – چیزی نبود که از نظرها پنهان بماند و فراموش
شود. وقتی همه مهمانان رفتند، مادرم گفت: ناهید به خاطر این جلوی چشم مردم با تو حرف زد که به مادرش و
پدرش و اونایی که به خواستگاریش می رن ثابت کنه غیر از تو کسی دیگرو قبول نمی کنه کاری کرد دیگه کسی از
او خواستگاری نکنه.
مادرم میخواست باز هم درباره ناهید صحبت کند اما من با اعصابی ناراحت گفتم: دیگه فایده نداره. هر کدوم از ما
راهمون رو انتخاب کردیم. من ، جمشید و حتی شما...
با تعجب پرسید: من چه راهی انتخاب کردم؟
آنچه منظورم بود به زبان نیاوردم گفتم: راه شما رو قسمت معین کرده. با لبخندی رضایتبخش گفت: آره مادر قبول
دارم. با قسمت نمیشه مبارزه کرد.
با اینکه جمله اش قابل تفسیر بود. نمی خواستم با او وارد بحث شوم.
از فردای آن شب طبق آداب و رسوم تا آنجا که می توانستم به دیدن اقوام و آشنایان رفتم، تا به قول معروف بازدید
آنها را پس بدهم. برای کاظم خان هم پیغام فرستادم و از او تشکر کردم. به دیدن فروغ الملک قوامی و خانواده اش....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_67
مراسم از مسجد محل که جمع زیادی شرکت کرده بودند به گورستان کشیده شد. گریه های مادرم تصنعی بود. این
بار بیش از همه من گریه می کردم به حدی که برای ساکت کردنم عده ای به زحمت افتاده بودند. نزدیک غروب
بود که از گورستان به خانه برگشتیم. عده زیادی برای شام ماندند و تعدادی هم به خانه هایشان برگشتند. فروغ
الملک قوامی و محمد خان ضرغامی از جمله آدم های سرشناسی بودند که آن شب پیش ما مانده بودند. قوامی از من
گله داشت چرا آنها را فراموش کرده ام. ادعا داشت به اندازه پسرش دوستم دارد. محمدخان ضرغامی آن شب
خیلی از من تعریف کرد. می گفت باعث افتخار است روزی پزشک می شوم و به شهر و دیار خودم بر می گردم.
کاظم خان با من سر سنگین بود و حتی کلمه ای حرف نزد. بهرام بیش از بقیه زحمت می کشید و واقعا جای دایی
نصراهلل که روز به روز به مرگ نزدیک تر میشد خالی بود. همان خواننده ای که روز فوت پدرم در سعادت آباد
سنگ تمام گذاشته بود و عده زیادی او را می شناختند از راه رسید. طولی نکشید که مجلس را از سکوت بیرون
آورد. در پایان مراسم، در حالی که به من اشاره داشت، شعری خواند که هیچ وقت فراموش نمی کنم:
من ازملک پدر کردم جدای بکردم با غریبون آشنایی
غریبون خصلت خوبی ندارند که اول خوب بعدا بی وفایی
کامال مشخص بود منظور او من هستم و آن شعر را بی ربط و بی مقصود نمی خواند. در دلم گفتم چقدر اشتباه می
کند، نمی داند غریبه ها به مراتب بهتر از آشنایان هستند. بعد از صرف شام و چای و میوه مهمانان یکی پس از
دیگری خداحافظی می کردند که ناگهان ناهید را دیدم. نگاه حسرت بارش همه وجودم را به لرزه انداخت. خجالت
کشیدم ولی به روی خودم نیاوردم در حالیکه مهمانان را تام در بدرقه می کردم، ناهید خودش را به من نزدیک کرد و
همراه با آهی جگرسوز و نگاهی پرمعنی، بدون رودرواسی و خیلی برپروا سلام کرد و حالم را پرسید و گفت:
امیدوارم تو زندگی موفق باشی و هیچ وقت مرگ عزیزانت رو نبینی . در ضمن می خواستم بگم من تا آخر عمرم
شوهر نمی کنم....
هنوز حرفش تمام نشده بود که مادرش خشمگین، در حالیکه از من روی برگردانده بود، دست ناهید رو گرفت و
عصبانی از او چرا بین مردم با من حرف زده او را از خانه بیرون برد.
کاری که ناهید کرد – جلوی چشم آن همه آدم با من حرف زد – چیزی نبود که از نظرها پنهان بماند و فراموش
شود. وقتی همه مهمانان رفتند، مادرم گفت: ناهید به خاطر این جلوی چشم مردم با تو حرف زد که به مادرش و
پدرش و اونایی که به خواستگاریش می رن ثابت کنه غیر از تو کسی دیگرو قبول نمی کنه کاری کرد دیگه کسی از
او خواستگاری نکنه.
مادرم میخواست باز هم درباره ناهید صحبت کند اما من با اعصابی ناراحت گفتم: دیگه فایده نداره. هر کدوم از ما
راهمون رو انتخاب کردیم. من ، جمشید و حتی شما...
با تعجب پرسید: من چه راهی انتخاب کردم؟
آنچه منظورم بود به زبان نیاوردم گفتم: راه شما رو قسمت معین کرده. با لبخندی رضایتبخش گفت: آره مادر قبول
دارم. با قسمت نمیشه مبارزه کرد.
با اینکه جمله اش قابل تفسیر بود. نمی خواستم با او وارد بحث شوم.
از فردای آن شب طبق آداب و رسوم تا آنجا که می توانستم به دیدن اقوام و آشنایان رفتم، تا به قول معروف بازدید
آنها را پس بدهم. برای کاظم خان هم پیغام فرستادم و از او تشکر کردم. به دیدن فروغ الملک قوامی و خانواده اش....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662