#باغ_مارشال_68
که طبق معمول هر ساله در باغ ییلاقی شان در سعادت آباد بودند، رفتم. با خوشرویی مرا پذیرفت و ادعا کرد آدمی
به خوبی و صداقت پدرم سراغ ندارد. از گفته هایش چنین برمیآمد از پیشکار و مباشر جدیدش راضی نیست. قوامی
از تهران و وضع تحصیل و برنامه آینده ام سوال کرد. درباره دخترم کاظم خان چیزهایی شنیده بود و از این که تحت
تاثیر وسوسه زنانه قرار نگرفته ام و پی تحصیل و علم به تهران رفته ام، مرا تحسین کرد و گفت: دیگه دوران خان و
خان بازی تموم شده و هر کس می خواد به جایی برسه، باید تحصیلات عالیه داشته باشه.
از او تشکر کردم. اصرار داشت برای ناهار بمانم. با این عذر که باید هرچه زودتر به شیراز برگردم و خودم را برای
رفتن به تهران آماده کنم، از عمارت خارج شدم و از کنار استخر به سمت اتومبیلم که در میدانگاهی نزدیک در باغ
پارک کرده بودم، رفتم به هر نقطه از باغ که نظر می انداختم، تصییر سیما در ذهنم مجسم می شد. بی اختیار به
انتهای باغ زیر درختان سیب گالب که اولین بار در آنجا با سیما عهده بسته بودم، رفتم . مدتی روی علف ها دراز
کشیدم و به سیما فکر کردم . همانطور که در فکر بودم، حسن باغبان را دیدم که مرا تماشا می کند و به نشانه تدسف
سرتکان می دهد. به گمان اینکه خاطرات پدرم برایم تداعی شده، ضمن دلداری برای من و خانواده ام از خدا طول
عمر طلب کرد.
قدم زنان به سمت اتومبیل آمدیم. به عنوان تشکر از زحماتش مبلغی به او دادم و سوار شدم و از باغ بیرون آمدم.
شبی که می خواستم فردایش عازم تهران شوم، مادرم پول درآمد زمین را تقسیم کرد و آنچه سهم من بود، به من
داد و گفت: تا بچه ها به سن قانونی بر سن و تکلیف املاک معین بشه باید درومد زمین و مستغالت بین شماها تقسیم
کند.
مادرم تصمیم داشت سهم دخترها را کنار بگذارد و برای جمشید هم وسایل زندگی تهیه کند، تا بعدها جای گله
نباشدو می گفت ارث پدر بین خیلی از خواهر و برادرها نفاق انداخته و امید داشت بین ما اختالف نیفتد.
صبح زود هنگام خداحافظی، صورت مادرم را بوسیدم و سربسته به او گفتم: شما برای بچه ها هم مادری و هم پدر.
خوشحالم با وجود شما بچه ها جای خالی پدر رو احساس نمی کنن مطمئن باشین در کنار شما هرگز اختالفی
نخواهیم داشت.
صورت جمشید را بوسیدم و گفتم: داشتن دیپلم افتخار نیست . ولی وقتی بچه های آدمای ندار با هزاران مشقت
مشغول تحصیل هستن نداشتن دیپلم و حتی لیسانس برای تو که هیچ کم و کسری نداری، ننگه.
بعد از بوسیدن ترگل و آویشن، شیراز را ترک کردم.
چهل و پنج روز دوری از سیما به نظرم ماه ها طول کشید بود. وقتی زنگ در خانه سرهنگ را با اشتیاق به صدا
درآوردم و در به روی پاشنه چرخید و سیما در آستانه در ظاهر شد، همه آنچه در آن مدت مرا مشغول کرده بود،
فراموش کردم. موجی از لذت و هیجان همه وجودم را فراگرفت. از شدت ذوق اشک در چشمان سیما حلقه زد. با
لبخند به من گوشزد کرد از این به بعد هرگز نمی گذارد تنها به شیراز بروم. گفت خنودش هم نمی داند در این
مدت زندگی را چگونه بی من سر کرده است. مادرش تا از پنجره مرا دید به استقبالم آمد و به من خوش آمد گفت.
حال مادرم و بقیه خانواده را پرسید. سلام آنها را به او رساندم. به محض روبرو شدن با سرهنگ به سمتش دویدم و
دستش را بوسیدم. مثل یک پدر مهربان مرا در آغوش گرفت. سیما برایم نوشیدنی آورد. از درس و امتحان سیاوش
پرسیدم، راضی بود. او هم سراغ جشید را گرفت. با پوزخند گفتم: جمشید دیگه قید درس رو زده.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662