eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
همه تعجب کردند و از من خواستند واضح تر درباره جمشید حرف بزنم. ابتدا طفره رفتم ولی کنجکاوی آنها باشعث شد در کمال سادگی و صداقت آنچه اتفاق افتاده بود از بیماری دائی نصرالله تا عاشق شدن جمشید و حدس و گمانی که درباره بهمن خان زده بودم به طور کامل شرح دهم. مادر سیما گفت: مادرت هم جوونه هم زیبا. چه عیب داره ازدواج کنه. کار خلاف شرع که نمی کنه. عاشق شدن جمشید برای سیاوش و سیما عجیب بود. قاه قاه به او می خندیدند. سرهنگ می گفت: تا اونجا که من اطلاع دارم، پسران و دختران عشایر خیلی زود ازدواج می کنند ولی جمشید نباید پیرو این رسم باشد و باید از تو سرمشق بگیره. در دلم می گفتم او در واقع از من سرمشق گرفت. اگر من عاشق نمی شدم و به تهران نمی آمدم، شاید چنین نمیشد. از زمین و محصول صحبت پی آ«د. سرهنگ مایل بود دقیقا گزارش دهم. گفتم قرار شده از این به بعد در آمدها به نسبت دخترها و پسرها تقسیم شود و کل درآمد را هم به گفتم. سرهنگ از مدیریت مادرم خوشش آمد و او را تحسین کحرد. بعد از صرف شام آن قدر خسته بودم که خواب به سراغم آمد . در اتاقی که مخصوص من بود خوابیدم و روز بعد به اتفاق یما از خانه خارج شدیم تا برای انتخاب واحد به دانشکده برویم. در حال رانندگی بودم که سیما به شوخی گفت: حتما تو این مدت که شیراز بودی ناهید و دیدی؟ گفتم: آره یه بار با مادر و پدرش برای سالگرد فوت پدرم اومده بودن. گفت: با او حرف هم زدی؟ انتظار داشت جوابم منفی باشد گفتم: آره فقط چند کلمه. ناگهان چهره اش درهم رفت و صورتش را از من برگرداند و بعد از چند لحظه سکوت گفت، پس از که عوض شدی بی خودی نیست. فکرت هنوز شیرازه. خنده ام گرفت، پرسیدم: عوض شدم؟ یعنی چه؟ گفت: چرا مثل گذشته نیستی؟ شاید پشیمون شدی؟ برایش سوگند خوردم غیر از او هیچ کس نمی تواند بر زندگی من سایه بیندازد و سپس آنچه ناهید به من گفته بود برای او بازگو کردم طولی نکشید که دوباره به حالت اول برگشت و گفت: دست خودشم نیست. دلم نمی خواد با هیچ زنی و دختری حرف بزنی. روبروی دانشگاه تهران که رسیدیم، از او خواهش کردم داخل اتومبیل بماند و منتظر من باشد. هر چه اصرار کردم با من وارد دانشکده نشود، فاید نداشت. باالخره سماجت سیما باعث شد آن روز او را به تعدادی از هم کلاسی هایم که چند تا زا آنها دختر بودن، معرفی کنم. حسادت سیما به حدی بود که اگر می توانست، همه دختران دانشجو را از دانشکده بیرون می کرد. بعد از انتخاب واحد دانشکده را ترک کردیم. سیما را به خدا رساندم و بعد از چهل و پنج روز به خانه خودم رفتم. آقای مفیدی و فروغ خانم از دیدن من خوشحال شدند و ادعا کردند از چند روز پیش منتظر بودند. مجید تا مرا از پنجره خانه شان دید، برایم دست تکان داد و فوری به سراغم آمد. ناهار در طبقه پائین مهمان آقای مفیدی بودیم و از هر دری حرف زدیم. با باز شدن مدارس و دانشگاه ها، چون سیما هم به دانشکده ادبیات می رفت، هر روز در محوطه دانشگاه یکدیگر را می دیدیم و تقریبا اغلب دانشجویان پسر و دختر که ما را می شناختند، می دانستند با هم نامزدیم. در واقع چیزی را از کسی پنهان نمی کردیم.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌