#باغ_مارشال_70
من و سیما همیشه برای همدیگر حرف داشتیمو. گاهی به بهانه ای با هم قهر می کردیم زمانی به دلیل توقع بیش از
اندازه از یکدیگر گله داشتیم. سیما پیله کرده بود اتومبیل پژو را با بی ام 2002 عوض کنم. باالخره آن قدر قهر و
غیظ کرد که بر خلاف میلم مجبور شدم به خواسته اش تن دهم. کم کم گفتگوها جدی شد؛سیما انتظار داشت هر چه
زودتر مادرم به تهران بیاید و رسما او را از پدرش خواستگاری کند. رفته رفته بحث به خانه کشیده شد. خانم
سرهنگ می گفت: این مشخصه که تو و سیما یکدیگر و دوست داریم و با هم ازدواج می کنیم، ولی چون همه فامیل
و دوستان و آشنایان می دونن اگه به مسئله جنبه رسمی بدیم، بهتره.
مادر سیما معتقد بود نمی شود جلوی دهان این و آن را بست و حرف زیاد است. من از طریق نامه به شیراز تماس
داشتم و گاهی هم به مراسم خواستگاری که مادرم قول داده بود، ولی گفت و گویی که با مادر سیما داشتم، نمجبور
شدم دوباره به شیراز بروم.
دو روز بعد عازم شیراز شدم. با سرعتی که اتومبیل بی ام و داشت، هنوز هوا روشن بود که زنگ در خانه را به صدا
درآوردمو. مسیب در را به رویم گشود. به محض این که مرا دید، مات زده به من خیره شد، گیج و منگ بود. حالش
را پرسیدم. مات و مبهوت مرا نگاه می کرد. حدس زدم اتفاق ناگواری افتاده که مسیب زبانش بند آمده است.
سراسیمه داخل شدم. فضای خانه طور دیگری بود. مقداری از وسایل گوشته ایوان ولو بود و درهم ریختگی آنجا مرا
به تعجب وا داشت. داخل ساختمان که شدم، بر تعجبم افزوده شد. گویی خانه ما را دزد زده بود. بیشتر اسباب و
اثاثیه خانه سر جایش نبود. دلم می خواست هرچه زودتر از قضیه سر دربیاورم. مادرم و بچه ها کجا رفته بودند؟ با
صدای بلند سر مسیب فریاد زدم: چرا لال شدی و حرف نمی زنی؟ سرش را پایئن انداخت. مثل آدم های شرمنده
گفت: بی بی رفت.
داشتم دیوانه می شدم گفتم: کجا؟ مادرم کجا رفت؟ بچه ها چی شدن؟
مسیب با صدایی که از ته گلویش بیرون می آمد، گفت: رفتن خونه بهمن خان.
باالخره اتفاق افتاد . زانوهایم سست شد و روی پله ها ایوان افتادم. خانه دور سرم می چرخید. مسیب به نشانه تاسف
سرش را تکان داد و آهی از ته دل کشید و گفت: آخ ای روزگار بی وفا! کی می تونست فکر کنه که یه روز به جای
بهادر خان بهمن چارراهی بشینه!
در حالی که آب دهانم خشک شده بود، پرسیدم: چند وقته مادرم و بچه ها به خونه بهمن خان رفتن؟
مسیب مرتب سر تکان می داد و آه می کشید. گفت: ده دوازده روز قبل از فوت نصرالله خان.
خبر ناگهانی بود. انگار یک مرتبه وزنه ای سنگین به سرم کوبیدند. همه چیز در نظرم سیاه شد. گفتم : خدای من!
مگه دایی نصرالله مرد؟ چرا به من خبر ندادن؟
مسیب ناراحت شد و با لحنی پشیمان گفت: مگه شما نمی دونستین، خسرو خان؟ اگه می دونستم به شما خبرندادن،
زبونم لال، نمی گفتم ، نمی گفتم می ذاشتم خبر بد روی یکی دیگه بده.
گفتم: مهم نیست. باالخره می فهمیدم. با نگاهی به جای خال قاب عکس پدرم بی اختیار بغضم ترکید و های های
گریه کردم. مسیب برایم آب آوردم و چای درست کرد. هوا کاملا تاریک شده بود. نمی دانستم چه باید بکنم و کجا
باید بروم. از مسیب خواستم تا هر چه در این سه ماه دیده و شنیده بدون کم و کاست برایم تعریف کند. با اینکه
قادر نبود مطالب را خوب ادا کند، ولی من متوجه می شدم.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662