eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
ظاهرا پس از اینکه حال دایی نصرالله رو به وخامت می رود در بیمارستان بستری می شود، به خاطر اینکه مبادا یک سال دیگر مادرم بدون شوهر نماند کار را یکسره می کنند. آن شب تصمیم گرفتم بدون اینکه با کسی روبرو شوم به تهران برگردم. تا نزدیک صبح در فکر و خیال و اوهام بودم. ساعت هشت از خواب بیدار شدم. مسیب برای صبحانه آش مخصوصی که می دانست دوست دارم، خریده بود. میل نداشتم اما به خاطر اینکه زحمتش را بدون جواب نگذارم، خوردم به مسیب گفتم: می خواهم برگردم تهرون. مسیب چیزی نداشت بگوید. از سکوتش فهمیدم حق را به من می دهد و باید اعتراض خود را به نحوی بیان کنم. وقتی می خواستم با اتومبیل از حیاط خانه بیرون بیایم، مواظب بودم همسایه ها مرا نبینند از این که بخواهند با نگاهشان موضوع را به من بفهمانند، خجالت می کشیدم. با اینکه از دروازه قران مسافتی را پشت سرگذاشته بودم. ولی به فکرم رسید که بهتر است سری هم به خانه دایی بزنم. از همان جا دور زدم و به خانه دایی رفتم. زندائی و بچه هایش سیاهپوش بودند. به محض دیدن من ، گریه سردادند. من هم گریه ام گرفت. واقعا جای دایی خالی بود. زن دائی از من گله داشت. می گفت: دایی تو را دوست داشت و ما انتظار داشتیم تو زیر تابوتش رو بگیری. وقتی به او گفتم هیچ کس به من خبر نداد از تعجب دهانش باز ماند. مادرم به خاطر اینکه من پی به ازدواج او با بهمن خان نبرم، در نامه هایش چیزی ننوشته بود. غم از دست دادن دایی برای زن دائی خیل گران تمام شده بود و بعد از چهل سال زندگی مشکل بود به این آسانی او را فراموش کند و دیگر حوصله ای برایش نمانده بود، اما از آنجا که به من خیلی علاقه داشت، گفت: باالخره هرچه بود تموم شده هرچه باشد او مادرته جمشید و ترگل و آویشن، برادر و خواهرت هستن هرگز ممکن نیست بتونین از هم دل بکنین. گفتم: آخه مادرم چه کم و کسری داشت که شوهر کرد! زن دائی گفت: برای یه لقمه نون و دو متر پارچه که زن، شوهر نمیکنه تنها زندگی کردن بدون جفت دیوونگی میاره خودت باید بهتر بدونی. زن دائی معتقد بود بهمن خان آدم خوبی است و همه فامیل یقین دارند برای ترگل و آویشن و جمشید که مثل من سربه راه نیست پدر خوبی خواهد شد. زن دائی به زبان خوش و با دلیل و منطق مرا راضی کرد با مادرم روبرو شوم. پیشنهاد زن دائی را پدذیرفتم، به شرط اینکه به خانه بهمن خان نروم. همان ساعت به خانه بهمن خان تلفن کرد طولی نکشید مادرم به اتفاق ترگل و آویشن به خانه دائی آ«دو. صورت مرا که بوسید، احساس کردم لباسش بوق عرق تن بیگانه ای را می دهد. برایم چندش آورد بود. ترگل و آویشن مرا بوسیدند. سرم پائین بود. اصال به صورت مادرم نگاه نمی کردم. اوبا لحن مهربانی گفت: اگر مردم پشت سرم حرف می زدن، خوب بود؟ به او ریشخند زدم. ادامه داد: هر جا می رتفم، چشم مردا دنبالم بود. تو نونوایی ، تو قصابی، تو باغ، تو ماشین. یک مرتبه از کوره در رفتم و گفتم: از همون وقتی که بهمن خان رو دیدم، یقین داشتم محبت او بی منظور نیست شما که می گفتی هیچ کس جای پدرم رو نمی گیره. چند لحظه سکوت کرد و سپس خیلی آرام، در حالی که از ته دل آه می کشید، گفت: حالا هم سر حرفم هستم، پسرم. باور کن اگه شوهر نمنی کردم، مردم پشت سرم خیلی حرفای بی ربط می زدند از روی که پدرت از دنیا رفت، هر جا پا میذاشتم برام خواستگار پیدا می شد. با هر مردی حرف می زدم خیال می کردم دارم به پدرت خیانت میکنم...... ادامه دارد‌... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌