eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه همسایه شان را زده و اعتبار ندارد بیش از این خانه را خالی بگذارند، آنجا را ترک کردند. وقتی آنها رفتند، سرهنگ رو کرد به من و بهمن خان و مادرم و معذرت خواست. گفت: " دو داماد برادرم، نااهل از آب دراومدن و او کمی بدبینه، از طرفی سیما رو برای پسرش که خارج تحصیل می کنه، کاندید کرده بود. باید به او حق بدین ناراحت باشه. بهمن خان گفت: " به هر حال، من به عنوان پدر خسرو از هیچ مخارجی دریغ نمی کنم. مهریه هم هرقدر تعیین بشه مهم نیست. بابت ملک و مستغلات هم به عنوان پشتوانه مهریه، حرفی ندارم. " صحبت نامزدی و عقد و عروسی به میان آمد. مادرم سعی داشت مداخله نکند. وقتی مجبور شد نظرش را بیان کند، گفت: " ما تو استان فارس فامیل زیاد داریم و چون امکان نداره همه بیان تهرون، اگه جشن تو شیراز باشه، مفصل تر از تهرون برگزار می شه. " مادر سیما معتقد بود اگر زمان عقد و عروسی در همین یک جلسه تعیین نشود، بهتر است. گفت خوشحال می شود بیشتر در خدمت مادرم باشد. مادرم با کنایه و پوزخند گفت: " همون طور که گفتم، الان نزدیک دو ساله با خسرو نشست و برخاست دارین، حتما به نتیجه رسیدین خانم. " در حالی که مشغول بحث و گفتگو بودیم، کوکب و دو سرباز میز شام را که در قسمت بالای سالن قرار داشت، آماده می کردند. بعد از این که میز چیده شد، نخست به بهمن خان و مادرم و من تعارف کردند. بقیه هم به ترتیب دور میز نشستند. مادرم بین سیما و مادرش قرار گرفت. من کنار سرهنگ نشستم. تا آن ساعت از جمشید و سیاوش خبر نداشتیم. دور از قیل و قال، در یکی از اتاق ها مشغول صحبت بودند. غذاهای گوناگون و طرز چیدن ظرف های چینی و کریستال و نقره چنان نظرمان را جلب کرد که بگو مگوی چند لحظه پیش را فراموش کردیم. پذیرایی بسیار مفصل بود و خانم سرهنگ و خاله سیما سعی داشتند به طرق مختلف ثابت کنند برای ما خیلی احترام قائلند. بعد از صرف شام، مادرم آنچه به عنوان هدیه آورده بود، به سیما داد. می کوشید خودش را خوشحال نشان دهد. من متوجه شدم که دلخور است و هیچ کارش با رضا و رغبت نیست. چند قطعه طلا، چند قواره پارچه و یک کلاه ماهوت انگلیسی چشم همه را خیره کرده بود. خاله سیما که واقعا حسن نیتش را از اول مجلس تا آن ساعت نشان داده بود، گفت: " کاش منیژه بود و می دید شازده خسروست نه سیما... " دیگر این حرف ها فایده نداشت. از آن خوشحالی که همه مادرها در مراسم نامزدی یا خواستگاری پسرشان را دارند، خبری نبود. باالخره قرار شد جشن مفصل نامزدی و احتمالا عقد در تعطیلات نوروز سال آینده برگزار شود. نزدیک یک ساعت از نیمه شب گذشته بود که اجازه گرفتیم زحمت را کم کنیم. غیر از آقای قاجار، همه تا سر کوچه و کنار ماشین بدرقه مان کردند. در میان تعارف و تشکر و شادی، خداحافظی کردیم. از خیابان پاستور تا یوسف آباد، همه ساکت بودیم. انگار از مراسم تدفین برمی گشتیم. ناراحتی مادرم کامال محسوس بود. به خانه که رسیدیم گفتم: " شما نباید به خاطر جمله نامربوط منیژه خانم، این همه عکس العمل نشون می دادین. .... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌