#باغ_مارشال_78
مادرم در حالی که وسایلشان را جمع و جور می کرد تا صبح زود عازم شیراز شوند، گفت: " از کجا معلوم قبلا ساخت
و پاخت نکرده بودن! از کجا معلوم حرف همه رو نزده باشه! "
برای مخالفت، بهانه خوبی به دستش افتاده بود. وقتی از صمیمیت و مهربانی خانواده سرهنگ و سیما حرف زدم، با
ناباوری گفت: " به من مربوط نیست. تو می خوای با اونا زندگی کنی. اگه خوب باشن، به نفع تو. اما اگه خدای نکرده
مجنون بشی، دودش تو چشم همه ما می ره. "
بهمن خان و جمشید خوابیدند، ولی من و مادرم مدتی بیدار ماندیم. خوابمان نمی برد. مادرم برای ناهید دلسوزی می
کرد. می گفت: " بنده خدا وقتی شنید می خوام بیام تهرون، به خونه ما اومد و برات سالم رسوند. "
مثل گناهکاری که از بازگو کردن گناهشان شرمنده می شوند، دلم نمی خواست نامی از ناهید برده شود. با کم
حوصلگی و عصبانیت گفتم: " حالا چه وقت این حرفاست مادر؟ خودت بارها گفتی که با قسمت نمی شه مبارزه کرد.
" نگاهی پرمعنی به من انداخت و به نشانه تاسف سر تکان داد و گفت: " هیچ مادری بد فرزندش رو نمی خواد
پسرم. امشب چیزهایی دستگیرم شده که این خونواده نا رو خیلی کمتر از خودشون می دونن.. در صورتی که خودت
می دونی پدرت، سرهنگ و امثالش رو نوکر در خونه اش هم حساب نمی کرد. "
گفتم: " نه واهلل، اتفاقا آدمای بامعرفتی هستن و همیشه از خونواده ما تعریف می کنن. "
به هر حال، مادرم دلخور بود، ولی قول داد به خاطر من هر کاری از دستش بربیاید، انجام دهد. گفت ایام نوروز به
تهران می آیند.
آنها روز بعد تهران را ترک کردند و من با افکاری خسته از حرفهای مادرم و این که چرا باید دلخوری پیش بیاید، به
دانشکده رفتم.
سیما را در محوطه دانشکده دیدم. خیلی خوشحال بود. خنده از لبهایش دور نمی شد. ذوق زده گفت: " دیدی
باالخره من و تو مال هم شدیم. "
با اینکه سعی می کردم به ناراحتی ام پی نبرد، اما خیلی زود متوجه آثار خستگی در چهره ام شد. خنده روی لبانش
خشکید و گفت: " چیه؟ مثل این که خوشحال نیستی! "
وانمود کردم چیز مهمی نیست و فقط خسته ام.
گفت: " فکر می کردم امروز از هر روز خوشحال تر می بینمت، چرا که دو ساله منتظر چنین روزی بودیم. حتما
مادرت درباره ما چیزی گفته یا شاید از من خوشش نیومده. "
گفتم: " اولا که چیزی نگفته. به فرض هم چیزی گفته باشه، ناراحتی من به خاطر اینکه تو رو زیاد دوست دارم و
حاضر نیستم هیچ کس درباره تو حرف بزنه. "
اصرار داشت نظر مادرم را درباره خودش بداند. طوری که ناراحت نشود، گفتم: " اگه منیژه خانم اون حرفارو نمی
زد و آقای افشار برخوردش بهتر بود، مادرم هرگز بهونه پیدا نمی کرد. "
چهره سیما درهم رفت. چند لحظه ساکت ماند، سپس سرش را پایین انداخت و با صدای گرفته گفت: " حتما تو هم
ناراحت شدی؟ "
گفتم: " رفتار عموت، مادرم یا هر کس دیگه اگه از این هم بدتر باشه، هیچ اثر نامطلوبی در عشق من و تو و
تصمیمی که داریم، نمی ذاره. ..
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662