eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
آن روز بعد از اتما کلاس ها، ناها را باهم خوردیم. بیشتر حرف هایمان درباره شب گذشته بود. او را قانع کردم مخالفت مادرم موقتی است و انشاالله همه چیز به خوبی و خوشی تمام می شود. روزها و هفته ها و ماه ها بدون توجه به افکار و عقاید انسانها، پشت سر هم می گذاشتند. من و سیما هر روز یکدیگر را می دیدیم. اغلب تعطیلات به خانه آنها می رفتم و با پای خیال، چهار نعل، به جلو می دویدیم و به امید موقعیت اجتماعی مان افق سعادت و موفقیت را آفتابی و روشن می دیدیم. گاهی سیما به خانه ما می آمد و در کارهای خانه کمک می کرد. یکی از ویژگی های من نسبت به برخی از جوانان هم سن و سالم این بود که هرگز به خودم اجازه نمی دادم از آنچه شرع و عرف منع کرده، تجاوز کنم و همین اخلاق و رفتارم باعث شده بود روز به روز اعتماد سیما و خانواده اش به من بیشتر شود. سرهنگ به من اطمینان داشت و در بعضی موارد، در تصمیم گیری های خانوادگی نظرم را می خواست و برایم احترام خاصی قائل بود. ابراهیم، دوست و هم کلاسی اهوازی ام و مجید همسایه روبروی خانه مان، دوستانی بودند که بعد از سیما و خانواده اش، اوقات فراغتم را با آنها می گذراندم. یکی از دخترهای دانشجو که اهل شمال بود، کم کم فکر ابراهیم را به خودش مشغول کرده بود. چون صابون دوست داشتن به تنم خورده بود، هرگز او را منع نکردم. برعکس سعی داشتم کمکش کنم. ذهن و فکر مجید این بود دوره تخصصی رشته مورد علاقه اش را در فرانسه بگذراند. آقای مفیدی هم گاهی که ما سه نفر در طبقه بالا جمع می شدیم، به ما می پیوست و درباره موضوع های مختلف بحث می کردیم. گاهی ترگل از قول مادرم نامه می نوشت. در نامه ها اصال اشاره ای به سیما نمی کرد و امکان نداشت از ناهید و خوبی او و این که در استان فارس لنگه ندارد، مطلبی ننویسد. یک روز تصادفا آخرین نامه مادرم که تازه رسیده بود، دست سیما افتاد. چنان ناراحت و عصبانی شد که با قهر و غیظ آنجا را ترک کرد. روز بعد در محوطه دانشگاه ظاهرا سعی داشت به من اهمیت ندهد. از حرکات بچه گانه او خنده ام گرفت. خنده های من بیشتر او را ناراحت می کرد. می گفت: " اگه مادرت منظوری نداره چرا از ناهید این همه می نویسه و یک کلمه از من که می خواهم عروسش بشم، یاد نمی کنه! " اشک در چشمانش حلقه زده بود. با بغض گفت: " اگه پشیمون شدی، مهم نیست. به شیراز برگرد و با ناهید ازدواج کن. " هرچه می خواستم به او بفهمانم اشتباه می کند، فایده نداشت. باالخره عصبانی شدم. دو هفته با هم قهر بودیم. آن دو هفته چنان به ما سخت گذشت که بعد از آشتی، انگار سالها یکدیگر را ندیده بودیم. چه آشتی لذتبخشی بود! کم کم به آخر سال نزدیک می شدیم و بحث و تبادل نظر درباره جشن نامزدی یا عقد من و سیما بیشتر شد. خانم سرهنگ معتقد بود هر چه زودتر سر خانه و زندگی مان برویم، بهتر است. او به شوخی می گفت دیگر از این قایم موشک بازیها خسته شده است. بعضی از اقوام آنها عقیده داشتند بهتر است تا پایان تحصیلاتمان نامزد باشیم. سرهنگ مسئولیت و اختیار تصمیم گیری را به عهده خودمان گذاشته بود. می گفت: " خودتان بهتر از هر کس دیگه می دونین تکلیفتون چیه. " من و سیما بعد از مدتی صحبت به این نتیجه رسیدیم هر چه زودتر عروسی کنیم، بهتر است. باالخره روز بیستم اسفند، بعد از امتحان آخرین واحد ترم چهارم، با اتومبیل خودم عازم شیراز شدم.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌