eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
شیراز بدون وجود پدرم، آن صفایی را که من انتظار داشتم، نداشت. اگر به خاطر سیما و مراسم عقد نبود، هرگز به خانه بهمن خان پا نمی گذاشتم. چون با همه محبتی که به من داشت، از او خوشم نمی آمد. زنگ زدم. طولی نکشید که در به روی پاشنه چرخید و مادرم در آستانه در ظاهر شد. مثل همیشه تحویلم نگرفت. برخورد سردش را حس کردم. ترگل و آویشن هم مثل همیشه نبودند. جمشید هم سعی داشت سرسنگین باشد. بهمن خان هم برخلاف آنچه ادعا داشت، از آمدن من خوشحال نشد. بعد از رفع خستگی، هنگام صرف شام که همه اهل خانواده- غیر از پسر و دختر بهمن خان که نزد عمه شان زندگی می کردند- جمع بودند، برای اینکه سر صحبت باز شود، اسباب کشی آقای مفیدی به طبقه بالا را مطرح کردم. مادرم پرسید: " چرا؟ " گفتم: " جهیزیه سیما زیاده و بالا کوچیک بود. " مادرم با تعجب چرسید: " مگه سیما جهیزیه اش را آورد؟ " گفتم: " به زودی میاره. منتظر هستن تا شما بیاین. بدون شما هرگز کاری انجام نمی شه. " مادرم نگاهی به بهمن خان انداخت و پوزخند زد. ناراحت شدم . گفتم: " این بار همه چیز تغییر کرده، همه یه جور دیگه شدین. چی شده؟ " مادر گفت: " شاید تو خلق و خوی تهرونی و فرنگی پیدا کردی، وگرنه من همون مادرت هستم و این برادرته و این دو تا هم خواهراتن. هیچ چیز عوض نشده، تو فرق کردی. " بهمن خان از جمله من چنان ناراخت شذ که آب دهانش را با غیظ قورت داد و گقت: " پدرت رو که نکشتم جاش بشینم، مادرت با رضا و رغبت زن من شد و حاضر نیستم متلکهای تو رو بشنوم. " با قهر و خشم از کنار سفره بلند شد. مادرم با اخم های درهم گفت: " این چه طرز حرف زدنه؟ گفتم: " شما منو وادار می کنین. این چه طرز یرخورده؟ قبل از این خیلی مهربون برخورد می کردین. فکر کردم الان همه چیز مرتبه و شما و شما آماده حرکت به تهرون هستین. " مادر گفت: " قرار نبود به این زودی عروسی کنین، ما اصلا آماده نیستیم. هر کس تصمیم گرفته، خودش مسئولیت تو رو به دوش بکشه. " گفتم: " مگه شما قول ندادین مه تعطیلات نوروز به تهرون بیاین؟ اصلا چرا تو نامه تون یادی از سیما نمی کردین و مرتب ار ناهید می نوشتین؟ فکر نکردین دارین با سرنوشت من بازی می کنین؟ مادرم گفت: " ما تصمیم گرفتیم تو زندگی تو مداخله نکنیم. اصلا به من و بهمن خان مربوط نیست، خودت می دونی. " رو کردم به بهمن خان که کمی دورتر از ما با اوقات تلخ نشسته بود. گفتم: " شما در خونه سرهنگ ادعا داشتین که به عنوان پدر من از هیچ چیز مضایقه ندارین، چه طور شد یه مرتبه زدین زیر قولتون؟ " گفت: " والله مادرت می گه اگه ما مداخله نکنیم، بهتره. " چند لحظه ساکت شدم. خاطرات و اتفاقات گذشته، مثل پرده سینما از جلوی چشمم گذاشتند. مرگ پدرم، تشییع جنازه و شیون و واویالی مادرم، ازدواج مادرم با بهمن خان، شب خواستگاری، صحبت با پدرم در باغ قوام درباره سیما، تهران، دایی نصرالله، مادرم... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌