#باغ_مارشال_82
از او خواهش کردم پنج شنبه به اتفاق پدرش به خانه بهمن خان بیاید. بهرام عقیده داشت محمد خان ضرغامی هم
در تقسیم اموال پدرم مداخله کند. تصمیم گرفتیم بعد از ظهر به قصرالدشت برویم. همسر بهرام چون با ناهید نسبت
دوری داشت، از من دلخود بود، ولی ظاهرا به روی خودش نمی آورد. حالم را پرسید و از حال سیما جویا شد. از او
تشکر کردم، ولی یک مرتبه و بی اختیار سراغ ناهید را گرفتم.
با تعجب چند لحظه به من نگاه کرد و گفت: " شما حال ناهید و می پرسین؟ یعنی برای شما اهمیت داره که او مرده
یا زنده ست؟ "
در حالی که پشیمان شده بودم چرا بدون دلیل حال ناهید را پرسیدم، گفتم: " باالخره او فامیل منه، با اونا نان و نمک
خوردیم. چون شنیدم زیاد خواستگار داره، دلم می خواهد هر چه زودتر به خانه شوهر بره... "
ناهید میان حرفم آمد و گفت: " ناهید بنده خدا، هنوز چشمش دنبال شماست، سر زبونا افتاده، مگه می تونه شوهر
کنه و بعدا مورد سرزنش قرار نگیره؟ "
ادامه داد: " ناهید مدتیه کتاب می خوانه و خودش را سرگرم کتاب کرده، میگه هرگز شوهر نمی کنه. "
بهرام موضوع صحبت را با سوالی درباره تهران و این که اوضاع آنجا چگونه است، عوض کرد و با اشاره به همسرش
گفت بخث را کوتاه کند.
همسر بهرام برایم کلم پلو درست کرده بود که بسیار خوشمزه بود. مدت ها بود کلم پلو نخورده بودم.
بعد از استراحتی کوتاه و نوشیدن چای، من و بهرام می خواستیم عازم قصرالدشت شویم که زنگ در به صدا درآمد.
در پی آن صدای ناهید را شنیدم و تا آمدم به خودم بجنبم، در آستانه در ظاهر شد. روی بدنم عرق سرد نشست. مثل
جنایتکاری که از دیدن قربانی خود شرمنده می شود، سرم را پایین انداختم. ناهید با لبخندی تلخ سلام کرد و گفت:
" چرا سرت رو بالانمی گیری؟ کار خلافی که انجام ندادی، قلب یه دختر رو شیکستی که اینم بین مردا کاری
غرورآفرینه! "
فکر نمی کردم بتواند به این راحتی و با کنایه حرف بزند.
گفتم: " قسمت نبود. مقصر اصلی مادرای ما بودند. از این که تو رو ناراحت کردم، راضی نیستم. اگه با یکی از اون
خواستگارا ازدواج می کردی، بهتر بود. "
از ته دل آهی کشید و گفت: " مهم نیست سرنوشت منم اینه. "
گفتم: " شنیدم که مطالعه می کنی. این خیلی خوبه. "
گفت: " آره. زن برادرم دبیر ادبیاته، به توصیه او چند کتاب خوندم، خیلی خوشم اومد. دیگه دارم عادت می کند.
اون قدر که اگه یه روز مطالعه نکنم، انگار چیزی گم کرده ام. "
بعد از چند لحظه سکوت ادامه داد: " چند روز پیش کتاب ) بر باد رفته ( رو تموم کردم. حتما تو هم خوندی. "
گفتم: " بله. قبل از این که برم تهرون، خوندم. فیلمش رو هم دیدم. "
گفت: " سرنوشت منم مثل اسکارلته که با آن همه خواستگاری که داشت، تنها موند. "
خیلی عجیب بود، ناهید، کسی که هر وقت مرا می دید صورتش سرخ می شد و چند کلمه نمی توانست حرف یزند،
درباره کتاب و قهرمانانش بحث می کرد.
بدون رودرواسی، خواهش کرد از تهران و از سیما و عشق برایش صحبت کنم.
گفت: " خیلی دلم می خواست تو جشن عروسیت شرکت می کردم. ...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662