#باغ_مارشال_94
برای سیما تهیه غذا آن هم برای پانزده شانزده نفر مشکل بود. می گفت اگر از رستوران غذا تهیه کنیم بهتر است.
وقتی فروغ خانم به قضیه پی برد طوری که سیما ناراحت نشود گفت تهیه غذا از رستوران صورت خوشی ندارد، انگار
به مهمان اهمیت نمی دهید ون یا اصال خانه داری بلد نیستید.
فروغ خانم قبول کرد هر غذایی که بخواهیم درست کند و از سیما خواست از این به بعد عالوه بر دانشکده به خانه
داری هم اهمیت بدهد تا در کارهای خانه هم مهارت پیدا کند. چون سیما از فروغ خانم خوشش می آمد، از نصیحت
او ناراحت نشد و چیزی به دل نگرفت.
روز جمعه ، ابراهیم و بقیه دوستان، همراه با دسته گلی بزرگ و زیبا و دو قالیچه ترکمن به خانه ما آمدند. مجید را
هم دعوت کرده بودم. او بین بچه ها فقط ابراهیم را می شناخت و کم کم با بقیه هم آشنا شد.
سیما بعد از خوش آمدگویی و تشکر به خاطر گل و کادو و این که به خانه ما آمده بودند، به طبقه دوم رفت و تا
هنگام خداحافظی همان جا ماند.
فروغ خانم سنگ تمام گذاشته بود. دوستان به گمان اینکه آن همه غذای خوشمزه را سیما درست کرده بار دیگر به
من تبریک گفتند چنین زن کدبانویی دارم. آن روز هب خوبی و خوشی گذشت و دوستان مرا سرافراز کردند.
من و سیما هر روز بعد از خوردن صبحانه با هم به دانشکده می رفتیم و هنگام برگشتن گاهی ناهار را در رستوران
می خوردیم و گاهی به خانه مادر سیما می رفتیم. بعضی وقت ها هم آنچه از شب مانده بود، می خوردیم. با شروع
تعطیالت تابستانی سیما به فکر افتاد رانندگی یاد بگیرد. با بی ام و که بین اتومبیل ها شتاب بیشتری داشت، امکان
رانندگی نبود. بنابراین در یکی از آموزشگاه ها رانندگی ثبت نام کرد و حدود دو ماه بعد گواهی نامه گرفت. روزهای
نخست، رانندگی با بی ام و برایش مشکل بود، ولی کم کم توانست به تنهایی رانندگی کند. در این مدت از شیراز
خبری نداشتم تا اینکه نامه بهران به دستم رسید. نوشته بود بی معرفتم که یادی از مادر نمی کنم.
در ضمن خانه ای که قرار بود از طریق دفتر اسناد رسمی تکلیفش روشن شود، برای تحویل و امضاء حاضر شده بود.
بهرام تأکید کرده بود هر چه زودتر خودم را به شیراز برسانم.
نامه بهرام مرا وسوسه کرد. هر چه می خواستم خودم را راضی کنم از رفتن به شیراز منصرف شوم، امکان نداشت. به
قول معروف دلم کنده شده بود. سیما ابتدا راضی نمی شد. معتقد بود رفت و آمد به شیراز، غیر از نکه آرامش ما را
به هم بزند، فایده دیگری ندارد. ولی وقتی با اصرار من روبرو شد، به شرط اینکه هرگز پا به خانه مادرم نگذارم،
موافقت کرد.
دو روز بعد، تهران را به قصد شیراز ترک کردیم یک شب در اصفهان ماندیم و فردای آن شب رهسپار شیراز شدیم.
سیما سرش را به صندلی تکیه داده و خوابیده بود، فرصت داشتم به خودم، مادرم، ترگل، آویشن و جمشید فکر کنم.
دلم برایشان تنگ شده بود. هرچه به شیراز نزدیک تر می شدیم، شوق دیدن آنها بیشتر بر دل و روحم چیره می
شد.
ساعت از یازده گذشته بود که به سعادت آباد رسیدیم. بدون برنامه قبلی یکراست به باغ قوام رفتیم همان باغی که
سرنوشت من و سیما در آن رقم خورد و عاشق یکدیگر شدیم.
حسن باغبان به محض اینکه مرا دید به استقبال دوید. صورتم را بوسید و برای پدرم خدابیامرزی طلب کرد. بلافاصله
جایگاه مخصوص را فرش کرد و خیلی زود چای آماده شد. او را برای تهیه غذا به رستورانی که چند صد متری از باغ
فاصله داشت فرستادمو من و سیما از خاطرات گذشته یاد کردیم. وقتی دور از چشم دیگران به انتهای باغ رفته بودیم..
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662