eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
رسمی به نام من ثبت شود، پیش آمد. کم کم صحبت عقد و عروسی ما به میان کشیده شد. بهرام و همسرش می گفتند: هیچ کس از عروسی شما خبر نداره و ما هم نمی دونستیم به این زودی عروسی می کنین. رفته رفته بحث را به مادرم و بقیه فامیل کشاندند. بهرام گفت: از سال گذشته تا حالا دو بار بیشتر مادرت رو ندیدم و فقط یه بار مجال صحبت پیدا کردیم. از تو گله داشت. همسر بهرام در حالی که پذیرایی می کرد گفت، هر مادری آرزو داره شاهد عروسی پسرش باشه خوب نکردی مادرت رو ترک کردی. خدا خوشش نمیاد. سیما نتوانست ساکت بنشیند. با معذرت از همسر بهرام گفت: ما نمی خواستیم او رو کنار بذریم. خودش از ما کناره گرفت. من به پشتیبانی از سیما گفت: سال گذشته با هزار امید و آرزو برای بردن او و خواهرام و جمشید به شیراز اومدم باور نمی کردم بگه هرگز مداخله نمی کنه. بهرام گفت: به هر حال هرچه باشه او مادرته و باید رابطه مادری و فرزندی حفظ بشه. آن شب در خانه بهرام، از ما پذیرایی خوبی شد. روز بعد، به دفتر خانه اسناد رسمی رفتیم. کلیه مدارک برای امضاء حاضر بود. سند که به نام من شد، همان جا خانه را به خانواده ای که بهرام معرفی کرده بود، اجاره دادم. قرار شد هر ماه مبلغ اجاره را به تهران بفرستد. از دفتر اسناد رسمی که خارج شدیم، بهرام اصرار داشت به خانه مادرم برویم گفتم: باشه برای فردا. بهرام از ما خداحافظی کرد و قرار شد برای صرف ناهار به خانه او برگردیم. من و سیما در گوشه و کنار شهر گشتی زدیم و بیشتر درباره مادرم صحبت کردیم. سیما می گفت: اگه آشتی با مادر و فامیالت موجب تلخ شدن زندگی ما نشه خودش سعادتیه. از حسن نیت سیما خوشم آمد. بعد از گشت و گذار، رهسپار خانه بهرام شدیم. اتومبیل را پشت دیوار پارک کردم. در باز بود. داخل شدیم. وقتی ترگل و آویشن را در حیاط دیدم یکه خوردم به محض دیدن ما، سر از پا نشناخته، به طرفمان دویدند. هر دو مرا در میان گرفتند و در حالی که اشک شوق می ریختند، صورتم را غرق بوسه کردند. آویشن دستان مرا می بوئید و روی صورتش می مالید. چنان تحت تأثیر قرار گرفتم که یک مرتبه بغضم ترکید. هر سه با صدای بلند گریه می کردیم. سیما مات و متحیر ناظر صحنه بود و چشمانش پر از اشک شده بود، ول راضی به نظر نمی آمد. آهسته طوری که سیما متوجه نشود، به ترگل و آویشن گفتم: کاری نکنین که سیما ناراحت شه« مرا رها کردند و سراغ سیما رفتند. دست دور گردنش انداختند و او را بوسیدند. ترگل گفت: ما خسرو رو دوست داریم، شما هم همسر او هستین باید شما رو هم دوست داشته باشیم. سیما بار دیگر تحت تاثیر قرار گرفت. هر دو را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: منم شماها رو دوست دارم. تو عروسی من و خسرو، واقعا جاتون خالی بود. بهرام هم تازه از راه رسید. از این که خواهرانم به آنجا آمده بودند، خوشحال شد. به اتفاق به اتاق پذیرایی رفتیم. ترگل و آویشن دو طرف من نشستند و با آرنج به زانویم تکیه دادند. ترگل گفت: وقتی شنیدیم اومدی، از خوشحالی گریه مون گرفت. مادر حالش بد شد. اونقدر که می خواستیم ببریمش دکتر. تازگیا فشار خونش بالا می ره. دکتر گفته باید خیلی مواظبش باشیم... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌