#باغ_مارشال_97
لحظه به لحظه شوق دیدار مادرم بیشتر می شد. دلم می خواست همان ساعت به دیدنش می رفتم.
بعد از صرف ناهار و کمی استراحت ، من و سیما به اتفاق ترگل و آویشن عازم خانه مادرم شدیمو. سر راه به توصیه
سیما یک جعبه شیرینی و یک دسته گل خریدیم. پشت در خانه که رسیدیم، ضربان قلبم بیشتر شد.
گویا مادرم هم منتظر بود. با اولین زنگ، در آستانه در ظاهر شد. خدا می داند چه حالی داشت . وقتی مرا در آغوش
گرفت، همه وجودش می لرزید. به نشانه تأسف سر تکان می داد و اشک می ریخت. به هیچ وجه نمی توانست
خونسردی خودش را حفظ کند. خدا را شکر می کرد باالخره نزد او برگشته ام. بعد از من، نوبت به سیما رسید. در
حالی که قربان صدقه اش می رفت، صورتش را بوسید. دلم نمی خواست با بهمن خان روبرو شوم. خوشبختانه خانه
نبود. ترگل برایمان شرب آب لیمو آورد. سراغ جمشید را گرفتم. گفتند دو روز قبل، با بهمن خان به شکار رفته، ولی
اگر باد برایش خبر ببرد، هر چه زودتر خودش را می رساند.
قبل از اینکه مادرم زبان به گله و شکایت بگشاید، گفتم: خیلی دلمون می خواست تو عقد و عروسی ما بودیم، ولی
متاسفانه خودتون رو کنار کشیدین.
مادرم نمی خواست زیاد در آن باره صحبت کنیم. معتقد بود هر چه خیر و مصلحت با خدا باشد، همان می شود.
مادر کمی چاق شده بود و حالتی غیر عادی داشت. با توجه به رشته ام، وقتی کنجکاوانه او را برانداز کردم، حدس
زدم باید حامله باشد. یک آن همه چیز به نظرم تیره و تار آمد. آهسته، طوری که متوجه نشود، ترگل را کنار کشیدم
و از او پرسیدم. حدسم که بدل به یقین شد، گویی دیوارها مثل چاهی عمیق مرا در برگرفتند. خانه دور سرم می
رخید. نزدیک بود داد و فریاد راه بیندازم. ولی به خاطر سیما چیزی نگفتم. در گوشه ای نشستم و با حالتی منقلب،
سرم را پائین انداختم و سکوت کردم. بعد از ساعتی، به بهانه اینکه اگر من و بهمن خان با هم روبرو نشویم، بتر
است، با اوقاتی تلخ خداحافظی کردم و به خانه بهرام برگشتیم. فکر این که چطور مادرم به خودش اجازه داده، با
وجود من، جمشید، ترگل و آویشن بار دیگر بچه دار شود، دیوانه ام می کردم. هر چه بهرام علت دگرگونی ام را می
پرسید، طفره می رفتم. در واقع خجالت می کشیدم موضوع را به زبان بیاورم.
قبل از این که سفره پهن شود، صدای زنگ، بهرام را در در کشاند، جمشید بود. با اینکه از ناراحتی همه بدنم کرخ
شده بود، سعی کردم به روی خودم نیاورم. هر دو یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم. در حالی که بغض
گلویش را گرفته بود، می گفت: فقط یه برادر دارم و درست نیست بین ما تفرقه بیفته.
آن شب جمشید در خانه بهرام ماند. من خستگی را بهانه کردم و زود خوابیدم و تا پاسی از نیمه شب به مادرم و بچه
ای که در شکمش داشت، می اندیشیدم. با این که کار خالف شرع و عرف نبود، نمی دانم چرا داشتم دیوانه می شدم.
روز بعد، محمدخان ضرغامی که از ورود من به شیراز باخبر شده بود، توسط پدر بهرام، مرا به عمارتش واقع در
قصرالدشت دعوت کرد.
جمشید که دوست داشت بیشتر با من باشد، با این که بهمن خان کاری ضروری به او واگذار کرده بود، با ما عازم
قصرالدشت شد.
آن روز محمدخان به مناسبت تولد یکی از نوه هایش ، بیشتر بستگان و نزدیکانش را به قصرالدشت دعوت کرده
بود. به محض ورودم محمدخان نیم خیز شد و صورتم را بوسید و مرا کنار خودش نشاند. دختران و پسران
محمدخان، یکی پس از دیگری به ما خوش آمد گفتند....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662