eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فرهادخان، بهرام خان و پرویز خان کاملا مرا می شناختند و مشتاق بودند ماجرای دو سال دوری از شیراز را برایشان تعریف کنم. فهرست وار آنچه بر من گذشته بود، توضیح دادم. نام دوتا از دختران محمدخان که یکی بهروز بود و دیگری بهزاد بود، برای سیما تعجب آور بود. آن روز محمدخان خیلی مرا مورد لطف قرار داد. می گفت: پسر بهادرخان مبادا روزی از درس خسته بشه آدم یا باید از طریق کسب دانش خودش رو نشون بده یا از طریق کشت و زرع ثابت کنه که آدم با لیاقتیه. اگر ثدرت داشتم، کویر لوت رو زیر کشت می بردم. ظاهرا منظور محمد خان از »قدرت« پادشاهی ایران بود. دختران ضرغامی سعی داشتند سر صحبت را با سیما باز کنند تا احساس غریبی نکند. ناگهان جمشید به من نزدیک شد و آهسته، طوری که کسی متوجه نشود، گفت: داداش، مثل اینکه ناهید و مادرش و کاظم خان هم دارن میان عمارت. از پنجره که نگاه کردم و در محوطه باغ، کاظم خان و خانواده اش را دیدم، رنگ از صورتم پرید. دلم می خواست قبل از اینکه سیما و ناهید با هم روبرو شوند، از سمت دیگر فرار می کردیم. فرصت اینکه چه باید انجام دهم، پیدا نکردم. تا آمدم به خودم بجنبم، ناهید و مادرش و پدرش در آستانه در ظاهر شدند. کاظم خان، بعد از عرض ادب گوشه ای نشست. همسر و دختران محمدخان هم برای ناهید و مادرش جا باز کردند. ناهید در لباس رنگارنگ محلی، مانند طاووسی که پرش را باز کند، نگاهی حسرتبار به من انداخت و به سمت سیما آمد. خیلی مؤدب سالم کرد و صورتش را بوسید و سپس به هر دوی ما تبریک گفت. سیما با صدایی که از ته گلویش بیرون می آمد، تشکر کرد. با حالتی آشفته سرم را پایین انداخته بودم و یارای اینکه سرم را بالا بگیرم و سیما را ببینم، نداشتم. من بیشتر به خاطر سیما ناراحت بودم. با شناختی که از او داشتم، می دانستم در درونش چه می گذرد. مادر ناهید با اینکه سعی داشت نسبت به سیما و من بی تفاوت باشد، با کنایه گفت: امیدوارم به عروس تهرونی خوش گذشته باشه. همسر محمدخان گفت: اگه ما تو تهرون بهمون خوش می گذره، به اونم خوش می گذره. تا آنجا که به یاد دارم، در خانواده های عشایر رسم نبود در جمعی که مرد حضور دارد، زنها، به خصوص دخترها، بدون اجازه بزرگترها اظهار نظر کنند؛ ولی آن روز ناهید بدون توجه به چنین رسمی با اشاره به من رو کرد به سیما و گفت: چه خوش صید دلش کردی بنازم چشم مستت را که کس آهوی وحشی را از این خوش تر نمی گیرد محمدخان از آ» شعر و بیان دلنشین ناهید چنان خوشش امد که برایش کف زدو به او آفرین گفت. ناهید می خواست ادامه دهد که با اشاره مادرش ساکت شد. به دستور محمدخان، نوکران و پیشخدمتان دست به کار آماده کردن غذا شدند. سیما به بهانه ای با معذرت عمارت را ترک کرد. من هم با اجازه حاضرین به دنبالش رفتم. هیچ وقت او را چنین عصبانی و خشمگین ندیده بودم. با حالتی پریشان در حالی که دندانهایش را از حرص روی هم فشار می داد، از من خواست همان لحظه آنجا را ترک کنیم. گفت: تو که می دونستی ناهید تو این مهمونی شرکت داره، چرا منو آوردی؟ تصمیم داشت هرگز پایش را داخل عمارت نگذاردو با صدای بلند به محمدخان و هر کس که آنجا بود بد و بیراه می گفت. هر چه خواستم آرامش کنم، موفق نمنی شدم. لحظه به لحظه عصبانیتش بیشتر می شدو. چیزی نمانده بود.... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌