#باغ_مارشال_99
فریاد بکشد و گفت: منو آوردی به شهر و دیارت که ناهیدو به رخم بکشی؟ اگر می دونستم هنوز چشمت دنبال
ناهیده، هرگز با تو ازدواج نمی کردم.
گفتم: اشتباه می کنی سیما...
گفت: از رنگ پریده و حال خرابت همه چیزو فهمیدم.
گفتم: به خاطر تو چون می دونستم ناراحت می شی و الم شنگه راه میندازی، دست و پام رو گم کردم.
مرا رها کرد و از در باغ خارج شد. گفت پیاده به سعادت آباد می رود و از آنجا به تهران بر می گردد. به دنبالش
دویدم. به التماس افتاده بودم. گفتم: با آبروی من و پدرم بازی نکن. حالا هر طور شده تا بعدازظهر تحمل کن.
ولی اصال به حرف من توجه نداشت. در همین لحظه بهرام و جمشید دنبال ما آمدند. از حالت برافروخته سیما و اوقات
تلخ من، متوجه شدند بگومگو کرده ایم. از بهرام خواهش کردم به هر نحوی سیما را راضی کند به عمارت برگردد.
بهرام نزد سیما رفت و گفت: محمدخان ضرغامی تو منطقه کم شخصیتی نیست. او و خونوادش به تو و خسرو احترام
گذاشتن که دعوتتون کردن. اگه بدون خداحافظی اینجا رو ترک کنی، خدای نکرده شاید فکر کنن تهرونیا بی
معرفتن.
سیما از خود بهرام گله داشت چرا در مورد آمدن کاظم خان و خانواده اش چیزی به او نگفته بود. به این شریط که
بعد از ناهار آ»جا را ترک کنیم، به عمارت برگشتیم.
نگاه کنجکاو ناهید نشان می داد به بگو مگوی ما پی برده است. همسر و دختران محمدخان هم از چشمان مرطوب
سیما فهمیدند مشاجره کرده ایم. آن قدر در ترس و دلهره و اضطراب بودم که از آن ساعت به بعد یادم نیست چه
گفتیم و چه شنیدیم و چه خوردیم.
بعداز ظهر، در حالیکه هوا خیلی گرم بود، به بهانه اینکه در شیراز کار داریم، از پذیرایی محمدخان و خانواده اش
تشکر کردیم و پس از خداحفظی راه افتادیم. هنگامی که به محوطه باغ رسیدیم، ناگهان ناهید جلوی ما سبز شد و
بسته ای در کاغذ سفید پیچیده به سیما داد. گفت: این هدیه عروسی تو و خسرو است. امیدوارم پای هم پیر شین.
سیما تعادل نداشت. چیزی نمانده بود سر او فریاد بکشد. من بسته را از ناهید گرفتم و او بدون لحظه ای درنگ، بین
درختان ناپدید شد. بهرام و جمشید هم که با ما به قصرالدشت آمده بودند و به حساب خودشان از ادب به دور بود
ما را تنها رها کنند، همراهی مان کردند. آن قدر کلافه بودم که نمی دانستم سویچ اتومبیل را کجا گذاشته ام. چند بار
داخل کیف دستی و جیبم را گشتم تا عاقبت جمشید به من اشاره کرد در اتومبیل باز است و سویچ به قفل استارت
آویزان است. دیگر هیچ شکی برای سیما باقی نمانده بود وجود ناهید باعث حواس پرتی من شده است. مرتب لبش
را گاز می گرفت و به نشانه تآسف سر تکان می داد. باالخره سوار شدیم . بهرام و جمشید عقب سوار شدند و سیما
جلو نشست. من بسته ای را که ناهید داده بود، زیر صندلی گذاشتم و حرکت کردیم.
از قصرالدشت تا شیراز، حدود یک ساعت و نیم طول کشید. سیما به حالت قهر، از پنجره بیرون را نگاه می کرد و
هیچ حرفی نمی زد. من ، بهرام و جمشید گاهی چیزی می گفتیم. بهرام می خواست به بهانه ای سر حرف را با سیما
باز کند که از داخل آینه اشاره کردم که او را به حال خودش بگذارد.
جمشید از اینکه میانه من و سیما شکراب شده بود، ناراضی به نظر نمی آمد. با نگاهش می خواست به من حالی کند
تهرانی ها همه شان چنین هستند. او را نزدیک خانه مادرم پیاده کردیم. هرچه اصرار کرد داخل شویم یا شب برای
شام دعوت او را بپذیریم ، فایده نداشت...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662