#با_تو_هرگز_106
- شوهرم مهندس عمران شرکت ساختمانی داره
-ایول بابا رشته تحصیلیتون هم که یکیه پس تفاهم کامل داری
با حالت مسخره ای گفتم:کامل کامل .
رومینا با حالت جدی نگام کردوگفت:سوگند مشکلی هست احساس میکنم زیاد از زندگیت راضی نیست
بی تفاوت نگاش کرد وگفتم:بیخیال هر چیم که باشه باید فعلا تحملش کنم
نگام کرد:پس یه چیزی هست.مشکل چیه؟
_گفتم که بیخیال فکرتو مشغول زندگی من نکن چیز مهمی نیست
-چرا بیخیال شم تو دوستمی ناسلامتی ها
-بعدا میگم برات فعلا حرف های مهم تری داریم که بهم بگیم کلی خاطره و حرف خوب دارم برات
-ولی من که فکر نمیکنم مهمتر ازاین موضوعی نباشه
_بلند شدم رفتم سمت یخچال که میوه بردارم موقع رفتن گفتم :بابا اصلا من باهات شوخی کردم که واکنش تو رو ببینم چیه من خیلی هم خوشبختم عاشق شوهرمم اونم عاشق من همه چیزهم روبه راهه حالا خیالت راحت شد؟
_چون زبونت داره یه چیزی میگه و چشمات یه چیز دیگه
-بابا بیخیال این حرف های شاعرانه رو برو این حرف هارو تحویل شوهرت بده نه من
نگاه نکن به این که این همه سال از هم دور بودیم تو برای من همون
_سوگندی هنوزم من تورو محرم رازم میدونم تو هم باید با من راحت باشی
-تو هم برای من همون رومینایی خیلیم باهات راحتم
-نیستی چون بهم نمیگی چه مرگته
_باشه هر جور راحتی ولی منو محرم رازت بدون
-حتما مطمئن باش
_وبعد شروع کردیم از این درو اوندر حرف زدن از خاطرات وماجراهایی که برامون افتادن گفتن ازش خواستم ناهار بمونه باهم باشیم ولی گفت کلاس داره باید بره ازش قول گرفتم که یه روز ناهار بیاد خونه ی ما مفصل باهم حرف بزنم موقع رفتن ازش خواستم تا هرچه زودتر یه قرار ملاقات با پدرام بزاره
_اون که رفت نشستم کمی فکر کردم باید موضوع رو به دانیال میگفتم.
بعد شام نشسته بودیم که بحث رو کشیدم وسط.
-امروز صبح رفته بودم فروشگاه واسه خرید دوستمو دیدم
برگشت نگام کرد:کدوم دوستت؟
یکی از دوستای دوران مدرسه ام خیلی وقت بود که ازش هیچ خبری نداشتم یعنی دقیقا وقتی رفتیم
-خوب؟
هیچی دیگه یکم از گذشته ها گفتیم یه کم از زندگی امروزمون گفتیم شیمی میخونه شوهرشم مدیریت جهانگردی میخونه از منم پرسید که چه خوندم منم بهش گفتم گفت نمیخوام کار کنم بهش گفتم قصد ادامه
تحصیل دارم فکر کرد میخوام ارشد بدم گفتم نه بابا شوهرم بهم قول داره که بریم خارج از کشور برای ادامه ی تحصیلی.
دانیال که نگاشواز من گرفت بود باز با این حرفم برگشت وجور خاصی نگام کرد
-چیه چرا همچین نگاه میکنی؟مگه دروغ گفتی
جواب نداد فقط نگام کرد
-دانیال باتواما؟
-نه
-چی نه؟
-همین که دروغ نگفتی
-پس چرا یجوری نگام کردی
-نه من عادی نگات کردم
_نخواستم پیله کنم بجاش حرفمو ادامه دادم
-ازم پرسید میخوایم بریم کدوم کشور.منم بهش گفتم فعلا که کار نکردیم گفتم دنبال یه ادم مطمئن میگردم میدونی چی شد؟رومینا یه پسرخاله داشت اسمش پدرام بود دورادور میشناختمش گفت که پدرام میتونه کمکم کنه کلا کارش جور کردن ویزا وبورسه برای دانشجوهاست
_منم ازش خواستم یه قرار ملاقات باهاش بذاره برم ببینمش .
_ساکت نگام کرد فکر کردم یه کم قیافه اش گرفته شد.اهمیت ندادم ادامه دادم
-خیلی وقت بود که فکرم درگیر این مسئله بود ولی کاری نمیتونستم بکنم از چند نفرم پرس وجو کرده بودم ولی جواب درست وحسابی نشنیده بود وقتی رومینا گفت که پدرام میتونه کمکم کنه خیلی خوشحال
شدم اگه ویزای یه کشور خوب جور بشه که خیلی عالی میشه
_داشتم حرف هامو با هیجان خاصی میگفتم ولی دانیال همینجور ساکت زل زده بود به من.
-نمیخوای چیزی بگی؟
-چقدر میشناسیش؟
-با تعجب نگاش کردمو گفتم:کی رو؟
-همین پسره رو؟
-پدرامو میگی؟گفتم که دورادور میشناسمش
-ولی بنظر اینجور نمیاد
-منظورت چیه ؟
منظورم اینکه بنظر خیلیم شناختتون دورادور نیست اینجور که تو اسمشو ادا میکنی نشون میده یه زمانی صمیمی بودین؟
نگاش کردم باز بنظر حسادتش گل کرده بود
-خوب هر چیم بوده مال گذشته بوده گذشته ام گذشته....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662