#با_تو_هرگز_107
یهو جوشید:چیزیم بوده؟؟
_از حرکتش خنده ام گرفت:بخودی خود خوری نکن هیچی نبود اگه من پدرام پدرام میکنم واسه خاطر اینکه فامیلی شو نمیدم چون همیشه رومینا تو صحبتهاش اونو با همین اسم خطاب میکرد منم پدرام از همین حرف های رومینا میشناسم که چند سالشه؟کیه؟چکار میکنه؟فقط همین
دروغ چرا دوبار از دور دیدمش همین
زل زد به من وگفت:مطمئنی همین بوده؟
_نمیدونم چرا این حرفش بهم برخورد:وقتی میگم همین بوده یعنی همین بوده از تو که نمیترسم اگه چیزی بیشتر از این بود میگفتم
_فهمیدی؟
عصبانیتم یه کم دانیال و نشوند سرجاش:مگه من چی گفتم.فقط خواستم مطمئن شم همین.
-لازم نکرده تو مطمئن شی
-خوب واسه چی من شوهرتم باید بدونم توی گذشته ی زنم کی ها بودن
پوزخندی زدم وگفتم:شوهرم!!!مگه من گذشته ی تو رو کنکاش میکنم که تو هم گذشته ی منو کنکاش کنی
شونه هاشو انداخت بالا وگفت :خوب کنکاش کن مگه من نمیذارم
-کنکا ش کنم؟انگار ماجرای باغ دایی ایتان یادت رفته یادت بندازم؟
_با حالت جدی نگام کرد رنگ صورتش پرید چیه؟چرا رنگت پرید نترس من علاقه ای به دونستن گذشته تو ندارم
چون برام مهم نیستن فهمیدی مهم نیستند با هر کی بودی هر کاری که کردی برام اهمیتی نداره
(تو دلم گفتم تنها بخشی از گذشته تو برام مهمه انقدر مهم که پای زندگیمونو رو اون بنا کردم پایه های که ممکن یه روز باعث فروپاشیدن این قصر رویاییت )
-تو نبایدم به گذشته ی من اهمیت بدی چون مطمئنی که اونقدر دوست دارم که بخاطر تو همه ی آدم هایی رو که تو گذشته بودن رو پاک کردم
ولی گذشته ی تو برام مهم چون تو علاقه ای به من نداری که بخوای به خاطر اون گذشته تو پاک کنی پس به من حق بده که از گذشته ات بترسم .
_جوابشو ندادم از جام بلند شدم وراه افتادم برم سمت اتاقم وسط راه برگشتم وگفتم:من یه بار گفتم که گذشته ی من چیزی نداره که تو بخوای ازش بترسی دیگه نمیخوام دوباره ودوباره اینو تکرار کنم
-اگه تو هم عاشق بودی حال منو میفهمیدی میفهمیدی که حس از دست دادن وحشتناکترین حسیه که همیشه باهام میترسم یکی از گذشته ات بیادو تو از من بگیره وببره خنده ی کجی زدم وگفتم :اگر همچین کسی بود الان من اینجا وتو خونه
ی تو نبودم.
اینو گفتم ورفتم.باخودم فکر میکردم که واقعا راست گفتند که کافر همه را به کیش خود داند دانیال فکر میکنه منم یکی مثل خودش بودم هر روز با یکی واقعا که.....
_تقریبا یک هفته از دیدارم با رومینا گذشته بود که زنگ زد وگفت که با پدرام درمورد من صحبت کرده وبرای فردا قرار گذاشته اگه کاری ندارم فردا باهاش برم منم قبول کردم
_شب قبل از خواب موضوع رو پیش کشیدم وبه دانیال گفتم که فردا قرار با رومینا برم پیش پدرام.
نگام کرد و پرسید:ساعت چند؟
-۵ قراره اونجا باشیم
-کجا؟
-محل کار پدرام
-منم با شما میام
باتعجب نگاش کردم،براچی؟
-همینجوری
-چیه با رگ غیرتت بالا زد لازم نکرده
-عیبی داره منم بیام
-بله عیبی داره نمیشه
واسه چی اونوقت؟
گفتم نمیشه یعنی نمیشه والسلام
-منم گفتم واسه چی نمیشه؟
-دانیال خواهش میکنم رو این اعصاب من راه نرو فهمیدی؟ زشته فردا دنبال من راه بیفتی بیای رومینا گفته من ودوستم میایم نگفته که من و دوستم و بادی گاردش میایم....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662