#با_تو_هرگز_109
_اون سر دنیا تنهایی واسه خودم زندگی کنم تو هم بمونی این سر دنیا .
_معلومه که گفتم واسه دونفرمون میخوام جوابی نداد چند دقیقه بعد بلند شد :من میرم بخوابم .اینکار تو رو هم تلافی میکنم
براش شکلک در آوردم وگفتم:اگه تونستی تلافی کن
_بخاطر کار من لبخندی زدو چیزی نگفتو ورفت سمت اتاقش
اونکه رفت نشستم وفکرکردم خوب که فکر میکنم میبینم خود من هم یه جورهایی باور کردم که این زندگی قرار ادامه پیدا کنه _وقتی گفتم ویزا برای دونفر یعنی قبول کردم که این زندگی هنوز ادامه دارم ولی نه این امکان نداره به این که نمیگن زندگی باید افکار بد رو از خودم دور کنم خدا رو چی دیدی شاید جور شدو من تنهایی رفتم وای اگه بشه که چی میشه.....
_شب چهارشنبه بود که ستاره زنگ زد و گفت که اومده خونه ی عمو اینا دلش برام تنگ شده ومیخواد منو ببینه برای همینه ازم خواست که فردا برم خونه ی عمو اینا چون قرار همه جمع شن اونجا قبول کردم
پیش خودم فکرکردم برای ناهار میرم خونه ی اونا واسه شام هم خوشبختانه دلیل و بهونه ای دارم که اونجا نمونم و این خوب میشد
در اینصورت ستاره اصلا چشمش به دانیال نمیافتاد موضوع رو به دانیال گفتم.اونم قبول کرد بهش گفتم که عصر برمیگردم خونه وباهم میریم خونه ی رومینا دانیال خواست که بمونم خونه ی عمو اینا تا بیاد منو از اونجا برداره چون در اونصورت هم میتونه عمو اینا رو ببینه وهم برا من برگشتن به خونه زحمت نشه ولی من قبول نکردم گفتم اونجوری راحتترم
از طرف اونم از عمواینا عذر خواهی میکنم
_صبح زود از خواب بلند شدم تا سریعتر کارهامو انجام بدم وبرم خونه ی عمو اینا که وقت بیشتری رو باستاره باشم.خوشبختانه من زودتر از بقیه رسیده بودم
_ستاره رو که دیدم تنگ در آغوشش گرفتم دلم واقعا براش تنگ شده بود
تا اومدن بقیه کلی باهم صحبت کردیم وقتی بحث به زندگی من کشیده میشد زود بحث رو عوض میکردم تا این ستاره این سوالم ازم پرسید که نتونستم از زیرش دربرم
-هنوز بین تو ودانیال اتفاقی نیافتاده؟
-نه
-جان ستاره؟
-بجون خودت که میدونی چقدر عزیزی برام هیچ اتفاقی نیافتاده
-آخه باور کن باورش سخته اونم با شناختی که من از دانیال اون...
با اومدن خانواده ی عمه حرف هامون ناقص موند اونروز خیلی بهمون خوش گذشت پر بود از شادی وخوشحالی .
_عصر از همه خداحافظی کردم
البته ازم خواستنند که بمونم ولی من قبول نکردم گفتم که مهمونم از چند روز قبل دعوت شدم از ستاره هم خداحافظی کردم وبهش گفتم که اگه وقت کردم میام و میبینمش.
رفتم وخونه لباس هامو عوض کردم ولباس مناسبی پوشیدم ودانیال اومد دنبالم و باهم رفتیم خونه ی رومینا.
شهیاد درو باز کرد والبته کنارش رومینا هم وایستا بود ازمون دعوت کردن بریم داخل در نگاه اول که رومینا وشهیاد بهم میومدند .
آپارتمان نقلی واما شیکی داشتند .همگی روی مبل های پذیرایی نشستیم اولین تفاوت زندگی ما و آنها همونجا بچشم زد منو دانیال تقریبا با فاصله از هم نشستیم ولی رومینا وشهیاد کنارهم وخیلی نزدیک بهم نشستندچند دقیقه بعد رومینا بلند شد و گفت:برم چایی وشیرینی بیارم
من:رومیناجان زحمت نکش
شهیادهم از جاش بلند شد:عزیزم بذار منم بیام
رومینا و شهیاد چایی وشیرینی ومیوه رو که آوردند نشستیم شروع کردیم
به صحبت اول من ورومینا ازآشنایی مون گفتیم واز خاطرات خوش باهم بودن گفتین این صحبت ها کم کم یخ مجلس رو باز کرد دانیال و شهیاد هم کم کم وارد صحبت ها شدند بحث وصحبت به قدری گرم گرفت که متوجه گذر زمان نشدیم تا اینکه یهم رومینا گفت:وای ی ی ی ....ببین ساعت چند شد
همگی باهم ساعتهامون نگاه کردیم وگفتیم:ساعت ۸:۳۰
من:خوب که چی؟
رومینا از جاش بلند شد وگفت:خوب من باید شام رو حاضر میکردم
_نه بیخیال بابافکر کردم چی شده حالا رومینا رفت سمت آشپزخونه
شهیاد:عزیزم منم بیام کمک ,من از جام بلند شدم نه اقا شهیاد شما بشینین باهم صحبت کنید من میرم کمک رومینا.....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662