#با_تو_هرگز_110
با این حرف رفتم سمت آشپزخونه
-تو برا چی اومدی؟
-اومدم کمک کنم
-مرسی کمک لازم ندارم تو برو بشین عزیزم
-برم بشینم اونجا که چی اونا دارن حرف های مردونه میزنن اومدم کمی دوتایی صحبت کنیم
_خوب پس تو بشین اینجا صحبت کن منم کارامو انجام بدم
_نشستم وبعد گفتم:خونه تون خیلی قشنگه بابا نمیدونستم اینقدر خوش سلیقه ای
-پس چی فکر کردی؟ما رو دست کم گرفتی ها
لبخندی زدم وبعد رومینا ادامه داد:البته به قشنگی وبزرگی خونه ی شما نیست
_تودلم گفتم:خونه ی قشنگ وبزرگ به چه دردم میخوره این خونه ی بزرگ گاهی برای من قد سلول انفرادی کوچیک میشه
-چیه رفتی تو فکر؟
بخودم اومدم ؛چیزی نیست
رومینا جور خاصی نگام کرد برای تغییر جو گفتم:تو وشهیاد خیلی بهم میایین
-واقعا؟؟؟
-آره انگار خدا شما دوتا رو واسه هم آفریده
-شما هم خیلی بهم میاین
پوزخندی زدم
-چیه مگه بد میگم؟خوشت میاد بگم اصلابهم نمیاین
-بیخیال بابا یه کاری بگو منم انجام بدم
-کاری ندارم غذا که آماده بود گذاشتم گرم شده وسایل هارو هم که از قبل گذاشته بودم یواش یواش دیگه باید میز رو بچینم
بلند شدم :پس بریم میزو بچینیم
من ورومینا مشغول چیدن وسایل رو میز چهار نفره شون بودیم که شهیاد ودانیال هم بادیدن ما اومدن تا کمک کنند
رومینا که بشقاب ها رو می چید گفت:شهیاد گفت دو تا بشقاب بذارم
یکی برای شما دوتایکی برا خودمون من هی بهش گفتم زشته ولی زیر بار نرفت گفت اینطوری فضا صمیمی تر میشه از نظر شما که ایرادی نداره ما خودمون دوتا که همیشه تو یه ظرف باهم غذا میخوریم واسه
همین من ودانیال نگاهی بهم انداختیم وبعد دانیال زود برگشت گفت:نه ایرادی
نداره ماهم بیشتر وقتها تو یه بشقاب غذا میخوریم
شهیاد:دیدی گفتم..
_نشستیم سر میز وغذا رو کشیدیم مشغول غذا خوردن شدیم دستپخت رومینا خیلی خوب بودانصافا شهیادحق داشت که اینقدر از دستپخت رومینا تعریف میکرد
عشق در تک تک رفتارهای اونا دیده میشد برعکس ما دوتا زوج های متضادی بودیم
_وسایل شام رو جمع کردیم من ورومینا رفتیم آشپزخونه من ظرف ها رو شستم ورومینا هم خشکشون کرد بعد از شستن ظرف رفتم سمت دستشویی تا یه نگاهی به آینه بندازم وشالمو درست کنم
موقع برگشتن رفتم سمت آشپزخونه چون میدونستم که هنوز رومینا اونجاست میخواستم وارد آشپزخونه بشم که متوجه شهیاد شدم .شهیاد پشت سر رومینا وایستاده بود ودستهاشو دورکمر اون گره زده بود خم شد وگونه ی رومینا رو بوسید
-خانومی من خسته نباشه
رومینا هم باعشوه ی خاصی جواب داد :میسی
-عشقم قرص هات که یادت نرفته؟خوردیشون؟
-وای نه یادم رفته
از پشت سر قیافه ی شهیاد معلوم نبود ولی انگار اخم کرده بودچون
رومینا گفت:حالا تو اخم نکن چشم الان میخورم
-تو اصلا بفکرخودت نیستی فکرخودتو نمیکنه لاقل فکرمن بدبخت باش اتفاقی براتو بیافته من چه خاکی به سرم بریزم
-اوووووو...چقد بزرگش میکنی همچین میگی انگار یه بیماری صعب العلاج دارم که اگه قرصامو نخورم منو میکشه
-خدانکنه زبونت گاز بگیرتو که میدونی من رواین کلمات حساسم واسه چی میگی؟
-ببخشید
شهیاد رفت سمت یخچال وآب برداشت وریخت تولیوان وبعد هم یه قرص رو ازیه قوطی برداشت وآورد گرفت جلو ی رومینا.....
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662